هری یا مارتین؟عشقم یا کسی که زندگشو نابود کردم؟مارتین زندگیشو ول کرد تا بیاد و منو نجات بده و هری کسی که زندگیمو نجات داد و همیشه پشتم بود...من گیج شدم...ای سوال تو مغزم میپیچه...هری یا مارتین؟... باید یکی رو انتخاب کنم...ولی کدوم ... عشق حال یا عشق قدیمی؟...تصمیمم رو گرفتم ...
من:هری._
((هری))
چشمامو باز میکنم ... خیلی گیجم...پرستار بالا سرمه...ولی انجل کجاست؟... کم کم گیجیم از بین میره... اتاق رو میبینم...انجل جلویه دره ،ذره ای لبخند تو صورتش نیست...چی شده؟...سر تا پا مشکی پوشیده...میاد و جلو یه کت و شلوار مشکی میزاره رو صندلیه کناره تختو میره...مادرم و پدرم میان ولی هر چی در مورد حال انجل میپرسم چیزی نمیگن و بحصو میپیچونن مرخص میشم و میریم کلیسا یه تابوت جلومون هست بعد اتمام مراسم میرم تا صورت مرده رو ببینم ... وای...نه ...مارتین...مرده...چرا...دستمو تویه موهام میبرم و از کلیسا میرم بیرون ... الکس میاد و میگه که انجل بین منو اون ،من رو انتخاب کرد و اون مرد...میریم خونه ... انجل حالش خیلی بده...یه راست میره تو اتاق ... دو شب اول بالش و پتوم رو گذاشت بیرون در ... الکس و مادرم میگن باید بهش وقت بدم تا فراموش کنه ... این حالش اذیتم میکنه...برایه اینکه خوشحال بشه مادرو خواهرش دو روز خونمون موندن ولی از همه دوری میکنه ...صدایه گریش کل روز از پشت در میاد...الان دوروزه پیشه نایل می خوابم... سومین روز میرم تو اتاق ولی رو کاناپه می خوابم ...خوشحالم چون اینطوری بهش نزدیک ترم ...پنجمین روز میرم و رو تخت بخوابم و اون حرفی در این مورد نمیزنه...شب ششم انجل از خواب میپره و من ازخواب بیدار میشم،عرق کرده ،معلومه کابوس دیده.من:هی تموم شد...باشه؟._ نمیدونم چیکار کنم اون حرف نمیزنه ... شاید زیاده روی باشه ولی دستمو میزارم رو شونش و اونو سمت خودم میکشم ،مقاومت نمیکنه پس اونو در اغوش میکشمو دستمو توی موهاش مبیرم همون جور دراز میکشم و اون خودشو تو بغلم جم میکنه...وخوابم میبره...
((انجل))
جسم سرد مارتین جلویه چشمامه ... مقصر مرگش منم ...این داره منو از درون میخوره...چند نفر میان و رو بدن بی جون اون یک ملافه سفید میکشن،اونو بلند میکنن و تویه تابوت میزارن ... الکس منو میباره جلویه اتاقه هری ... چند دقیقه بعد چشمایه هری تکون میخوره ،پرستار بالا سرشه،لباس مشکی ای که براش اورده بودند رو میبرم و رویه صندلیه کناراش میزارم ... میریم کلیسا بعد اتمام مراسم هری میره تا صورت مرده رو ببینه میدونم اون حتی خبر نداره کی مرده و نباید باهاش این شکلی رفتار کنم ولی نمیتونم.هری دستشو میبره تو موهاش و از کلیسا میره بیرون الکس دنبالش میره منتظر میشم همه برن میرم جلو چشمایه بستشو میبینم ،پوستش خیلی سفیده،دستام میلرزن ولی میخوام صورتشو لمس کنم دستمو میبرم نزدیک ولی پشیمون میشم میرم عقب و در تابوت رو میبندم...تویه این روزها حاله بدی دارم خودمو مقصر میدونم و گریه کنم...هری بعد سه روز میاد تو اتاق بخوابه چیزی نمیگم ... پنجمین روز میاد رو تخت نا دیده میگیرمش و میرم میخوبم...شب ششم...مارتین رویه زمین دراز کشیده با خوشحالی میدوم سمتش و دستشو میگیرم.مارتین:تو با من ازدواج میکنی،مگه نه؟_من:معلومه._به دستامون نگاه میکنم و وقتی دوباره میبینمش تویه انباریم و جایه یه تیر و لک خون رویه بلوزش هست به صورتش.نگاه میکنم رنگ پریده و دستاش سرده...مارتین:پس چرا منو کشتی؟...چرا بین منو اون ،اون رو انتخاب کردی_ بلند میشم ولی پامو میگیره.مارتین:من زندگیم رو واست فدا کردم ولی تو..._ من:نههههههه ... ولم کن._ مارتین:خون من گردن توعه._ مادلین بالا سرمه،مادلین:لبخند فراموش نشه._ مارتین:تو منو فدا کردی...بهم خیانت کردی._ من:نهههههه.._ ... از خواب میپرم ... هری:هی تموم شد...باشه؟._ اونم بیدار شده...دستشو میزاره رو شونم و منو سمت خودش میکشه و تویه بغلش میگیره،همون طور دراز میکشه و من خودم رو تو بغلش جم میکنم و زود تر از اون به خواب میرم...یه جمله رو با خودم میگم
من برایه رهایی از این عذاب باید زندگی جدیدی شروع کنم.

YOU ARE READING
Life Game
Randomاسم من انجل فیتیس هست...ساکن منطقه ده، بدترین و افسرده ترین منطقه کشور(اخر الزمان) ... من از خانواده ام محافظت میکنم با تمام توانم ولی من چقدر میتونم دووم بیارم؟من زندگی رو پس زدم و اغوش مرگ رو پذیرفتم ولی زندگی کار اش با من تموم نشده بود و هنوز نقش...