رفتم تو اتاق و دیدم انجل گوشه تخت نشسته.من:باید حرف بزنیم انجل._ انجل:اره،باشه،در مورد چی؟_ من:تو باید به حرفای دکتر گوش کنی._ انجل:گوش کنم؟من نمیخوام تا اخر عمر یه جای بخیه بزرگ پایین شکمم بمونه._ اخه شد یه بار حرفمو گوش کنی؟ من:این فقط یه خط کوچیکه._ انجل:کوچیک نیست هری._ اه من میخوام سرمو بکوبم به دیوار تا شاید حرفمو گوش کنه.من:درد داره._ انجل:از یه جای عمل برای همیشه بهتره._ من:چرا هیچ وقت مثل بقیه زنا که به حرف شوهرشون گوش میدن به حرفم گوش نمیدی؟_ انجل:بقیه زنا احمقن._ من:پس 99% درصد زنای کشور احمقن._ انجل:اره ولی من احمق نیستم._ من:کاش احمق بودی._ انجل:ببخشید که نیستم.میتونی بری با یکی از اون احمقا ازدواج کنی._ چی؟اون چی گفت؟هیچ جوابی برای این حرف احمقانه ندارم پس فقط یه نگاه معنی دار بهش میندازم و اون خودش فهمیده چه گندی زده.این بحص به جایی نمیرسه پس از جام پامیشم و میرم سمت در.انجل:هری._ صدام میکنه ولی برنمیگردم.انجل:کجا میری؟_ من:چرا واست مهمه ؟ من که میتونم برم با یکی از اون احمقا ازدواج کنم._ درو باز میکنم ولی دستمو میگیره.
انجل:باشه._
من:چی باشه؟_ انجل:من بچه رو طبیعی بدنیا میارم ولی به حمله نمیام._ با اینکه این نتیجه ای نیست که میخواستم ولی اینم خوبه دستام رو واسش باز میکنم تا بیاد بغلم.من:بیا._ میاد بغلم و من دستمو میبرم تو موهاش.انجل:تو حق نداری با هیچ کدوم از اون احمقا ازدواج کنی._ از این حرفش میخندم.من:از این به بعد به حرفم گوش میکنی؟_ انجل:نه همیشه._ من:بگو گوش میدی._ انجل:وقتایی که حق با تو باشه اره...اخ من باید برم._ من:کجا؟_ فقط نگو پیش اون جوان اشغال. انجل:یه رازه._ من:رازی بین منو تو وجود نداره انجل زود باش بگو_ انجل:یه کلاسه._ من:کلاس؟_ انجل:خب...یه کلاسه ...برای مراقبت از بچه خب من بلد نیستم حتی یه نوزاد رو بغل کنم.با بچه ها هم رابطه خوبی ندارم ....و اشپزی و از این چرت و پرتا...خب دارم یاد میگرم زن خونه و یه مامان باشم_ اشپزی و انجل؟بچه بزرگ کردن و انجل؟یه بچه تو دستای انجل؟بیشتر یه مسسل تو دستای انجل واقعی میاد تا یه بچه.از حرفاش خندم میگیره.انجل:نخند...فکر میکنی نمیتونم؟._ من:نه فقط داشتم فکر میکردم.تو با یه بچه چه شکلی میشی._ انجل:خب من دیگه باید برم ._ من:باشه برو._ لبخند زد و رفت.منم بی هدف تو راهرو ها میچرخیدم .تا به اشلی برخوردم.
اشلی:سلام هری._ خب من دلیلی ندارم تا با اشلی حرف نزنم.من:سلام._ اشلی:میدونی منو زین دیگه قرار نیست باهم ازدواج کنیم._ من:اوهم._ اشلی:اینا هم بخاطر زن توعه._ من:چی؟_ اشلی:اون نظر زین رو عوض کرد._ من:اون و لویی خب باهم بد بودن ولی از یه نظرهایی هم باهم خوبن.انگار کل کل هاشون از رو سرگرمی بود._ اشلی:خب تو خوشحال میشدی اگه یکی از رو سرگرمی با زنت کل کل میکرد؟_ چی؟ من:فکر نمیکنی برای این حرف دیره؟تو اونو دخترتو ترک کردی._ اشلی:اونم با تو اینکارو کرد._ من:اون اینجا به یه دردی میخوره و یه هدفی داره برای اینکه اینجا باشه ولی تو اینجایی تا عشقت باشی._ اشلی:اون عشقم دیگه عشقم نیست من قدر لویی رو نمیدونستم._ من:تو هر دو شون رو بد بخت کردی._ اشلی:زن تو سه نفر رو بد بخت کرد._ من:فکر نکنم من بد بخت باشم .جوان هم به زور کسی طلاق نمیگیره و مارتینم یه روانی بود._ از کنار اشلی رد شدم و به بی هدف گشتنم ادامه دادم.((انجل))
بالاخره اون کلاس مضخرف تموم شد و من از اون زندان راحت شدم داشتم برمیگشتم پیش هری که زین جلومو گرفت.من:باز اشلی چیزی گفته؟_ زین:نه من ...یه چیزی دارم که باید ببینی._ من:باشه._ از دو سه تا راهرو رفتیم از جایی سر در اوردیم که من تا حالا نرفته بودم زین اسمشو به یه مکعب کوچیک گفت و اون سبز شد و درای اهنی باز شد و ما وارد یه جایی شدیم پر از سلاح های عجیب غریب و جای پرتاب چاقو و شلیک تفنگ.من:خب؟من چرا اینجام؟_ زین:اینا سلاح های فانتزی هستن که من ساختم خب من بجز ححک کردن و نفوذ به سایت و اینا این کارا رو هم بلدم گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی اینا از دلت در بیاره من سلاح های زیادی ساختم تفنگ ،چاقو،بمب و خیلی چیزا از جوان شنیدم چاقو رو دکست داری و از اونجایی که تو به حمله نمیری گفتم الان بخوای امتاحان شون کنی._ من:واقعا؟مرسی زین تو نابغه ای.میدونی جک یه پسر فوق العاده رو از دست داد._ من رفتم سمت چاقو ها که یه ردیف بزرگ رو تشکیل میداد.زین:من اینو دوست دارم._ زین یه تفنگ رورفت بالا تا من ببینمش.من:منم اینارو._ یه سری بیستایی از چاقو کوچیکی که شبیه خنجر بودن رو نشون دادم.زین:بیا امتحانش کنیم._ هردو رفتیم توی دایره های سبز و جلومون یه مانکن بود من اولین چاقو رو با یه چرخش پرت کردم.زین:واو خیلی خوب بود._ من:این که فقط خوب بود باید اونی که سمت هری پرت کردم رو میدیدی._ زین:صبر کن یه چیزی دارم._ زین رفت و از تو کشو دو تا عکس از صورت جک اورد بیرون و چسبوند به صورت مانکن ها.من:پس اینطوری حرصت رو سر جک خالی میکردی؟_ زین:اره وگرنه الان کنار مادرم تو بیمارستان بودم._ زین اومد تو دایره سبز و شلیک کرد و تیر خورد به قلب مانکن.من:خوب بود ولی یه چیزی کم داره._ زین:چی؟_ من:یه اهنگ بیا وقتی اهنگ (بازی زندگی )رو میخونیم صورت جک رو خط خطی کنیم.بلدی؟این اهنگ توی منطقه ده خونده میشد ولی ممنوع شد._ زین:من از پانزده سالگی تو منطقه ده بودم معلومه که بلدم._ من:پس بخونیم؟_ زین:اره._
ای بازی زندگی/ ای بازی زندگی
بشنو صدایم را/که این اواز مردگان است
کسانی که زیر پایمان هستند/هر کدام داستانی دارند
مرا بیرون بیار/از این اتش سوزان
مرا نجات بده/ شاید این اخرین دیدارمان باشد
ای عشق من /ای عشق من
بشنو صدایم را/که این اواز مردگان است
بیا به پیش درخت/بیا به پای درخت
جایی که من حلق اویز شدم /جایی که من سوزانده شدم
خداحافظی ام را با بوسه ای تمام کن/
زندگی ام را با بوسه ی خداحافظی بگیر/
حالا که من به تاریکی رفته ام/تو مانند پرنده ای پرواز کن
به سمت نور صبحگاهی/حالا که من رفته ام
تو بازی زندگی را با نور امید ببین.ای عشق من.من:صدای خوبی داری._ زین:مرسی تو هم همین طور._ زین:میگم ما میریم از منطقه هشت فیلم میگیریم و بعد صدای تو رو میزاریم روش._ من:فکر خوبیه._ صدای در اومد و اشلی وارد شد.اشلی:اوه اوه بد موقع مزاحم شدم._ من:خفه._ اشلی:میشه بپرسم چیکار میکردین؟_ زین:ما داشتیم سلاح ها رو امتحان میکردیم._ اشلی:از کی تاحالا ما شدین؟_ من:بخشید که مغز نخودیت نمیفهمه ما حرف جمع هست نه معنی زوج بودن._ من:خداحافظ زین_ از اتاق اومدم بیرون چطوری لویی این هرزه رو تحمل میکرد؟
*****************
زین هم نابغست و هم مهربون.
نظر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
LIKE&VOTE &COMMENT
YOU ARE READING
Life Game
Randomاسم من انجل فیتیس هست...ساکن منطقه ده، بدترین و افسرده ترین منطقه کشور(اخر الزمان) ... من از خانواده ام محافظت میکنم با تمام توانم ولی من چقدر میتونم دووم بیارم؟من زندگی رو پس زدم و اغوش مرگ رو پذیرفتم ولی زندگی کار اش با من تموم نشده بود و هنوز نقش...