30

325 36 2
                                    

توی اتاق انتظار نشستم و منتظر حرف دکترم.اینکه بچه چطوری میخواد بدنیا بیاد و اینا.کنارم یه خانم نشسته که اونم بارداره اینجا پر از مادرا و بچه هاست و چندتا هم اقا که دست زنشون رو گرفتن.البته امیدوارم اونا زنشون باشن نه اینکه مثله زین و اشلی باشن.زین ادم خوبیه و من دوستش دارم به عنوان یه دوست ولی اشلی...نمیدونم اون کیه.قبلا تصمیم نگرفتم بشناسمش و الان هم نمیخوام بشناسمش.صدای اون زن کناریم منو از فکر اشلی اورد بیرون.زن:چند ماهشه؟_ من:چی؟_ زن:بچت._ من:اممم...هفت ماه وخورده ای ...دو هفته ...فکرکنم._ زن:فکر کنی؟_ من به سردی گفتم.من:اره._ چرا همه فکر میکنن من ادم بدی هستم؟ دو تا بچه شروع کردن به گریه و صداش رفت تو اعصابم.من:اونا همیشه اوینقدر عرعر میکنن؟_ زن:چه مامان با حوصله ای._ من چپ چپ نگاهش کردم.زن:اره همیشه همین قدر عرعرمیکنن._ اون زن کلمه عرعر رو جوری گفت که مثلا میخواست ادای منو در بیاره ولی من نگاهش کردم.اون بچه ها واقعا رو عصابن.به زن کناریم نگاه کردم که یه نوزاد کوچیک بغلش بود .من:چند ماهشه؟_ زن:هشت هفته و سه روزشه._اون زن لبخند زد و زن کناریم با طعنه گفت.زن:به این میگن مادر نه تو._ انگار اون زن ساخته شده اعصابه منو خورد کنه.من:شبیه یه بچه میمونه._ به نوزاد تو بغل اون زن اشاره کردم.واقعانم هست اون زن بهم یه نگاه سرد کرد و ازز حرفم برداشت بدی کرد.من:یعنی بامزه و خوشگله ...امیدوارم بچه منم همین قدر خوشگل بشه._گفتم و خواستم حرفمو درست کنم و اون زن بهم لبخند زد.ولی واقعیت اینه.بچه اون مثه یه میمون زشته و یکمم چروکیده و به طرز بدی کوچیکه که ادم فکر میکنه اگه بهش دست بزنه میمیره.این حرفا باعث شد بخندم.زن حامله اون طرفم گفت.زن:تو شوهر خوشتیپی داری پس بچت خوشگل میشه اگه شبیه اون بشه._ من این حرفو به عنوان یه تعریف دوستانه از هری به حساب اوردم تا به اون زن فحش ندم. یه پسر بچه مو فر و چشم سبز اومد طرفم.اون خیلی شبیه هریه و یه لحظه فکر کردم هری کوچولو داره میاد طرفم .پسر:تو انجل فیتیسی؟_ من:اره._ پسر:من یه قطار دارم میخوای بیای ببینی؟_ میخواستم بگم نه ولی اون پسر به طرز بدی شبیه مردیه که من عاشقشم پس گفتم.من:باشه._ باهاش رفتم چهار تا صندلی اون طرف تر و اون یه قطار رو بهم نشون داد.

((هری))

اومدم اتاق دکتر تا پیش انجل باشم.اتاق انتظار پر از ادمه و بچه.انجل داشت با یه پسر بچه در مورد قطارش حرف میزد و چشمش به من خورد و لبخند زد و منم بهش لبخند زدم دروبر اتاق صندلی ها پره و من نمیتونم کنار انجل بشینم پس رفتم کنار یه زن حامله و یه زن که نوزاد تو بغلشه نشستم و چهارتا صندلی با انجل فاصله داشتم ولی فاصلمون زیاد بود چون صندلی ها با فاصله از هم چیده شده بودن.زن حامله کناریم پرسید.زن:تو همونی که داشت نوزادی که از شورش تو منطقه هشت اوده بود رو بغل میکرد؟_ من:اره ._ زن:منم از منطقه هشتم...تو شوهرشی درسته؟_ زن به انجل که داشت به اون بچه لبخند میزد و در این لحظه خیلی خوشگل شده بود نگاه کرد.من:اره من شوهرشم._ زن:میدونی بچت چند وقتشه؟_ من:ااره اون هفت ماهو سه هفته و دو روزشه._ زن:اون فقط میدونست بچش هفت ماهشه ولی تو پدر خوبی هستی ._ من:اره فکر کنم هستم_ به نوزاد تو بغل زن کناریم نگاه کردم.اون نوزاد خیلی کوچیکه و بامزه و خوشگل.زن:اون مادره خوبی نیست و از صدای گریه بچه هم خوشش نمیاد._ من از این تصور که انجل یه بچه بغلشه و پدر اون بچه منم لبخند زدم.من:شاید یکم ولی من با این مشکلی ندارم._ زن:منظورت از مشکلی نداری چیه؟_ من:من عاشقشم و با این مشکلی ندارم چون اون میتونه مادر بودن رو یاد بگیره._ زن:امیدوارم بتونه ...اون بهت مشکوکه؟چون داره چپ چپ بهم نگاه میکنه._ گن به انجل نگاه کردم که داره به پاهام خیره میشه .چرا؟به زانوم نگاه کردم و دست اون زن و دیدم.دستش رو زانوی من چیکار میکنه؟کی رفت اونجا؟زن:شاید چون من ازدواج نکردم و میخوام بچمو از بین ببرم ولی اونا به نوزادا شدیدا نیاز دارن پس نمیشه._ چی؟به من چه شوهر نداره؟از جام پاشدمو رفتم کنار انجل ایستادم.من:هی انجل من نمیدونم دستش...._ انجل:باشه باشه میدونم.من قبلا با اون زنه حرف زدم.میدونم.مهم نیست ._ من:ولی..._ انجل:گفتم مهم نیست هری.من قبول کردم._ من:واقعا؟_ انجل:اره هری واقعا._ من:فکر کردم از بچه ها خوشت نمیاد._ انجل:این یکی خیلی شبیه توعه._ من به اون پسر کوچولو نگاه کردم.خب اون موهاش یکم شبیه من ولی مثله واسه من خوشگل نیست .رنگ چشماشم شاید شبیه من باشه ولی من از اون خوشتیپ ترم.من:اصلا هم شبیه من نیست._ انجل:چرا هست._ من:نیست._ توی مدتی که اینجا بودیم دو تا زن رفتن و اومدن و بالاخره نوبت انجل شد.رفتیم داخل .دکتر:خب مثله اینکه شما تو دوران حاملگی مشکلات زیادی داشتین و ودتون هم میدونین این بی اثر نیست..._ انجل پرید وسط حرف دکتر.انجل:اره اره حالا اصل مطلب رو بگو._ دکتر به انجل چشم غره رفت و من خندم گرفت ولی لپمو از توی دهنم گاز گرفتم تا نخندم.دکتر:داشتم میگفتم... شما نمیتونین بچه رو به صورت طبیعی بدنیا بیارین چون ممکنه برای خودتون خطرناک باشه ..._ انجل دوباره پرید وسط حرف دکتر.انجل:من بچمو به صورت طبیعی بدنیا میارم._ . به صورت طبیعی .رو مثل دکتر که یکمی لحجه داشت گفت و من خندم گرفت.دکتر:شما نمیتونین منتظر باشین حرفم تموم شه؟...خب...و اینم بگم که شما نمیتون توی حمله به پایتخت باشین._ انجل:تموم شد؟_ دکتر:تموم شد._ انجل:خب....من هم بچه رو طبیعی بدنیا میارم و هم به حمله میرم._ انجل گفت .چرا اون اینجوریه؟خب بشین سر جات بزار ما بریم دیگه.از جاش پاشد و رفت بیرون .دکتر:اون خودش نمیفهمه واسش خطرناکه شما میتونین راضیش کنین؟_ من:خب اون راحت راضی نمیشه ولی من سعی میکنم._ دکتر:این برای خودش بهتره._ من:باشه گفتم سعی میکنم راضیش کنم._ از اتاق دکتر اومدم بیرون و رفتم تو راهرو ولی ندیدمش حتما رفته توی اتاق.

((انجل))

از اتاق اون دکتر احمق اومدم بیرون و رفتم توی راهرو.یعنی چی من نمیتونم تو حمله به پایتخت باشم؟این پناهگاه بزرگ رو پدرم ساخته و جونش رو برای این داده.اون اینکارا رو کرده و منم مردم رو اینجا جمع کردم حالا تو اخرین مرحله جا بزنم؟من میخوام کار پدرم رو تموم کنم تا بهم افتخار کنه. با اینکه من تا جایی که تونستم دختر و زنش رو زنده نگه داشتم ولی میخوام این کارو تموم کنم.داشتم راه میرفتم سمت اتاقمون که یکدفعه زین جلوم ظاهر شد....از این بدتر نمیشه...از اون موقع ای که قضیه بچه اشلی و زین و قضیه طلاق جوان رو فهمیدم هیچ کدومشون رو ندیدم... من:برو کنار میخوام رد شم._ زدمش کنار ولی دوباره اومد جلوم.من:چی میخوای؟_ زین:باید حرف بزنیم._ من:من فکر نکنم بایدی در کار باشه._ زین:فقط گوش کن._ من:یک دقیقه._ زین:خب اینکه من و اشلی میخواستیم ازدواج کنیم...._ من:میشه اینقدر این رو نگی ؟اخه اون برادرته اونا حتی طلاقم نگرفتن اون تو پایتخت با دخترشه که فیلم شما پخش میشه.بعد تسا میگه.بابا اون مامانه؟لویی هم میگه اره اون اشلی زنمه که مامانه توعه داره تو لباس عروسی داره با یکی دیگه ازدواج میکنه در حالی که از من طلاقم نگرفته ....تو اینو میخوای؟خودتو بزار جای اون .چه حسی پیدا میکردی؟_ زین:اسم دخترش تساست؟_ من:اره که چی؟_

زین:تسا اسم مادرمه._

من:چقدر خوب لویی خیلی خوشحال میشه._ زین:گوش کن ._ من:من دقیقا دارم همین کارو میکنم._

زین:من دیگه قرار نیست با اشلی از ازدواج کنم._

من:اونوقت چرا؟_

زین:اون حامله نیست.دروغ گفت._

من:هر چی میگذره بیشتر اشلی واقعی رو میشناسم._ زین:اون باهام دیگه حرف نمیزنه میخواد برگرده پیش لویی._من:چرا اون وقت؟_زین:ما با هم دعوا کردیم اون اخرش گفت که حامله نیست و..._ من:و؟_

زین:بخاطر رفتاری که تو داشتی موقعی که فهمیدی من دارم باهاش ازدواج میکنم و اون حاملست فکر میکنه...تو منو دوست داری._

چی؟من چی؟من:تو خودت فهمیدی چی گفتی؟_ زین:اینو اشلی گفته._ من:ببین یه چیزی رو کاملا مطمعنم اونم اینه که اشلی یه هرزست که همچین چیزی رو گفته و تو هم باورش کردی پس خیلی احمقی زین._ زین:من باورش نکردم._ من:اگه باور نمیکردی نمیومدی اینا رو بهم بگی .تو خیلی احمقی زین.واقعا احمقی.من هری رو دوست دارم نه هیچ کس دیگه اون روزی هم که اومدم اتاقت میخواستم بفهمم اون اشلیه یا نه.و اگه تو از رفتار من برداشت بدی کردی بدون بخاطر احمقیته._ زین:میدونم تو فکر میکنی باور کردم ولی من همچین کاری رو فکری نکردم حتی یک درصد وقتی قلب هری ایستاد یا موقعی که بهوش اومد یا وقتی از پایتخت اوردنش اینا همه بهم میفهمونه تو اونو دوستت داری و منم یه احمقم که اشلی رو دوست داشتم و این طرز فکر اشلیه که اگه یه زن و یه مرد باهم کار کنن یه حسی پیدا میکنن ولی من اینو قبول ندارم و اینم بگم رفتار ما میتونه مثل قبل بمونه .تو بچه برادر منو حامله ای و من همچین ادمی نیستم انجل .امیدوارم همچین فکری درمورد من نکرده باشی._ من:نه البته که نه من فقط تو اتاق اون دکتر احمق بودم و یکم عصبانی شده بودم و سر تو خالی کردم.ببخشید برای اینکه بهت گفتم احمق.من باید برم_ زین:باشه اشکال نداره .برو_ از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاق.فقط امیدوارم هری نخواد باهام بحص کنه.

*******************
اینا راه میرن چپ و راست عاشق هم میشن:)
اون زنه تو اتاق انتظار به هری گیر داده بودا :)
Like&Comment & vote

Life GameWhere stories live. Discover now