part 18

290 34 0
                                    

چندین ماه بعد...ما هنوز مسابقه رو برگذار نکردیم ... میخوایم ببینیم بچه من پسره یا دختر بعد مسابقه رو اجرا کنیم...جواب ازمایش اومد ولی من نمیخوام بدون هری متوجه شم کاغذ رو گرفتم و جلویه کل خانواده ایستادم همه منتظرند...من:بچه..._ کاغذ رو باز کردم.
من:پسره._
هری تومدو بغلم کرد و همه خوشحال شدند چون دیگه خبری از شورش نیست این خبر تویه تلوزیون به کل کشور داده شد و مردم تویه منطقه ها جشن گرفتند.جک:جانتان....اسم نوم جاناتانه ._ من:نه...جیسون خوبه._ جک:نه ...خوشم نیومد...جیم چطوره؟._ من:جان...این حرفه اخرمه._ جک:باشه ...اره...جان خوبه._ هری:جان استایلز._ خندیدمو دوباره بغلش کردم...
منو هری تویه اشپزخانه ایستادیم داریم حرف میزنیم...صدایه دادو بی داد لو و جک اومد...منو هری بهم نگاه کردیم و رفتیم سمت اتاق جک،اونا دارن سر هم داد میزنن و اشلی لویی رو و مادلین سعی میکنه جک رو اروم کنه.مادلین:عزیزم بسه ._ اشلی:لو لطفا...خواهش میکنم اروم باش._ ولی اونا به زناشون توجه ای نمیکنن...اعصابم بهم خورد...داد زدم،من:بسهههه....میشه هر دوتون خفهههه شیییین..._برگشتن و بهم ذل زدن.جک:من پدر شوهرتم ...سنم بیست سال بیشتره از تو پس تو نمیتونی بهم توهین کنی._ من:دقیقا بخاطره همینه که بیست سال ازم بزرگتری و اگه چند بار دیگه داد بزنی همین جا سکته میکنی و بعد باید بابای زندگی کنی و من از این خوشم نمیاد._لو:اوه._ من:خب حالا مثه ادم بگو چیشده لو._ لو:خب نه چون تو درک نمیکنی._ من:میشه بهم بگی ._ لو:خب ما داشتیم میگفتیم که خواخرت باید..._ من:خواهرم چی؟_
لو:اون باید تو بازی مسابقه خوشبختی شرکت کنه._
چی؟؟؟نه...دوباره نهههه...زدم تو گوشه لویی و دادزدم،من:اگه جرعت داری یک بار دیگه بهم اینو بگو._ لو:این خواسته مردمه._ هری:هی انجل اروم باش ._ نمیتونم...نهههه....لیندا دوباره اونم تو مسابقه ....نههههه با دستم هر چی رو میزه انرداختم زمین و مجسمه کوچیک رو پرت کردم سمته جک،داد زدم،من:تو حق نداریییییی....داری کل خانوادمو ازم میگری...احمق....لعنتی...._ هری:هی بسته._دستمو گرفت ولی هلش دادم.من:نه نمیخوام...نمتونین اینکارو بکنین...شما این حق رو ندارین._ هری:انجل بسته اروم باش وگرنه.._ من :وگرنه چی هری؟اونا دارن خواهرم رو میبرند تا داخله یه مسابقه کثیف بشه و این مسابقه گند بزنه به زندگیش._ هری:اگه تو وارد مسابقه نمیشدی با مارتین ازدواج میکردی و دیگه کسی به زندگیت گند نمیزد._ داد زد اینو گفت.من:تو نباید به یه مرده حسادت کنی._ هری:میکنم چون اون واست نمرده._ من:بسته دیگه هری...خفه شو ._ اینو گفتم و سر گیجه گرفتم و تعادلم رو از دست دادم و تو بغلش افتادمو غش کردم...
چشمام رو باز کردم مادلین و هری و جک و الکس بالا سرم ایستادن...من:بروگمشو جک._ جک:چی؟_ من:از اتاق برو بیرون._ بهم نگاه کرد و بعد رفت بیرون... هری:تو نباید اینطوری رفتار کنی._ من:خوبه دوباره همین طوری شدی کم کم داشتم فکر میکردم یکی دیگه شدی._ هری:منظورت چیه؟_ من:برو بیرون هری._ هری:نمیرم._ من:بله؟_ هری:نمیرم._ من:میخوای اذیتم کنی؟_ هری:دارم به قولم عمل میکنم._ من:آه...پس من میرم_هری:از اول هم میدونستم به قولت عمل نمیکنی._ من:من به قولم عمل میکنم._ هری:پس نمیتونی بری._ من:اوفففف..._باهم از اتاق اومدیم بیرون .... هری:من میرم دنبال نایل._ من:نه من میرم._ رفتم جلویه در اتاقش درو باز کردم....اوه...لیندا و نایل دارن همو میبوسن...من:اوه..._ نایل:اه ...ما..._ من:ت-تو سالن کارتون دارن._ درو بستمو اومدم سمت سالن...هری:چیشده؟_ من:اونا ... باهم..._ هری:نایل و لیندا ؟...اره منم دیشب مچشونو گرفتم ..._ من:اوه...ولی...ولی اگه نایل با یکی دیگه ازدواج کنه اون داغون میشه._ هری:اون بهت نگفته؟_ من:چیو؟_ لیندا':انجل باید باهات حرف بزنم._ من:باشه بگو._ لیندا:تو اتاق ._ رفتیم تو اتاقش .من:بگو._ لیندا:اممم...من ....میخوام....تویه....خب._ من:بگو لیندا._
لیندا:میخوام تو مسابقه بازیه خوشبختی شرکت کنم._
چی؟این همونیه که تو بغلم داشت گریه میکرد چون میترسید اسمش بی افته تو گوی؟...همونیه که زندگیم رو واسش فدا کردم؟...واقعا ؟...زدم تو گوشش و داد زدم.من:احمق._ دستشو میزاره رو صورتش و بهم نگاه میکنه،لیندا:گفتم که بدونی ولی تو نه مادرمی و نه پدرم پس هیچ حقی نداری نظر بدی._ من:میگم که بدونی،بعد وقتی که اومدی به پام افتادی و خواستی تا کمکت کنم اون موقع که تو نه خواهرمی و نه مادرم و نه پدرم که بخوام بهت کمک کنم .و حالا گمشو از جلویه چشمام._ از اتاق میره بیرون ...
*********
لیندایه احمق

Life GameWhere stories live. Discover now