فردا بعد از ظهر ....تویه هال نشستیم...من:خب اسمه لیندا تو گوی کدوم منطقه اسمش می افته؟_ لویی:ها؟تو سلامت روانی داری؟دیروز برایه این حرفم منو زدی_ من:اون موقه حقت بود ولی اره باهاش حرف زدم و اون کاملا بهم گفت که من نه مادرشم و نه پدرش و نمیتونم براش تصمیم بگیرم._ لیندا:انجل من فقط...._ من:خفه شو لیندا._ جک:اسمش توگویه پایتخت می افته بخاطر منطقه ده و جمعیت زیاده پایتخت ،از پایتخت دو دختر میگیریم._من:خوبه...باشه._ هری در گوشم گفت،هری:لیندا نه مادر داره نه پدر توتنها ادمه خانوادشی باهاش اینکارو نکن._من:اون دیگه به قول خودش بزرگ شده پس میخوام ببینم چطوری خودشو زنده از بازی میاره بیرون ._ ...
روز بازی ....تصمیم گرفتیم تویه سن بازی بشینیم و دخترایه منتخب رو ببینیم....تویه اتاقم و دارم برایه جلویه. مردم بودن اونم با این شکم گنده یه لباس انتخاب میکنم...در باز میشه بدون اینکه برگردم گفتم،من:هری !گفتم دو دقیقه وقت بده تا لباس انتخاب کنم بعد میام تو حال پیشت._ لیندا:هری نیست،منم._ لیندا اومده مطمعنا برایه مسابقه نگرانه یا شایدم اومده دو تا تو مادرم نیستی پدرم نیستی بگه و بره.من:کاری داری باهام؟چون من کار دارم._ لیندا:فکر میکنی من میمیرم؟_من:من هشتاد درصد فکر میکنم اسمت از گوی میاد بیرون چون اونا با ادمایه زنده مونده از جنگ داخلی منطقه ده بد هستند ، و ده بار اسمشون رو میندازن تو گوی._ میتونستم بفهمم که لیندا صورتش چقدر ناراحته ولی مهم نیست.من نه مامانشم و نه باباش...لیندا:من ...من میترسم._ چی؟عزیزم الان دیگه دیره.من:منم از خیلی چیزا و خطر هایی که بخاطر تو توش افتادم میترسیدم ._ گفتم و تو صورتش نگاه نکردم.لیندا:میشه بهم کمک کنی برای مسابقه؟_ من:من نه مامانتم نه بابات._ لیندا:من فقط چون عاشق نایلم این کارو کردم._ من :چیشی؟عاشقشی؟اینقدر مضخرف تحویل من نده._برگشتم سمت کمد و پیراهن هامو نگاه کردم .اه ...لباسای حاملگی آشغالن...لیندا:تو مگه عاشق هری نیستی؟_من:تو فقط پانزده سالته ،من تو سن هیجده سالگی مثل مرد خونه کار کردم و تو جامعه بودم ولی تو بجز راه مدرسه و خونه هیچ جا نرفتی.وقتی داشتی با عروسکات بازی میکردی من داشتم جون میکندم،وقتی صبح اون روز تو بغلم گریه کردی من اون روز زندگیم رو واست دادم که تو دوباره مثل یه احمق بری توی مسابقه؟من از هری گذشتم و اومدم منطقه ده وسط شورش تا شما رو پیدا کنم.ولی من نه مادرت بودم نه پدرت،چرا این کارو کردم؟فکر میکنی من دوست نداشتم بشینم یکی واسم غذا بیاره یکی زندگیش رو بده برام،تو دردسر بودم نجاتم بده،بعد من عاشق یه پسره بشم گند بزنم به همه چی...میدونی ولی به من ربطی نداره هر کار خواستی بکن عزیزم...باشه؟من از این به بعد فقط مشکلات خودمو دارم._ لیندا:لطفا..._ من:بیرون._ صدای بسته شدن در رو شنیدم...شاید زیاده روی کردم ولی دیگه به من هیچ ربطی نداره چیکار میکنه...بالاخره یه پیراهن ابی پیدا کردم و پوشیدم... از اتاق رفتم بیرون و رفتم پیش هری که کت و شلوار اش رو پوشیده بود...من:من حاظرم._ هری:دوسال طول کشید._ من:میخواستی به پسرت بگی اینقدر بزرگ نشه که مامانش نتونه لباس پیدا کنه._ هری:پسرم هر چقدر خواست میتونه بزرگ شه._ من:اگه تو شکم تو بود همچین حرفی نمیزدی._ لویی اومد تو هال...لویی:با اون شکم گنده خیلی زشت شدی._ من:دیدی هری اینم میگه زشت شدم._ هری:خیلی هم خوب شدی عزیزم._ لویی:اینطوری میگه ناراحت نشی._ من:راست میگه؟_ هری:نه واقعا میگم ._ اشلی با یه پیراهن صورتی میاد داخل هال.اشلی:خیلی قشنگ شدی انجل به حرفای لو گوش نکن میخواد اذیتت کنه._ تسا پشت سر مامانش میاد و میره بغل لویی. مادلین با یه پیراهن قرمز میاد.مادلین:همه امادن داره دیر میشه._ هری:اره...نایل و لیندا نیستند._ مادلین:لیندا با راننده رفت اون باید پایین بین مردم باشه و نایل هم الان میاد._نایل:من امادم._ جک از قبل رفته به محل بازی...من:خب پس بریم._گفتم و همه سوار دو تا ماشین شدیم و پشت هم رفتیم...بعد چرت و پرت های مجری ما به سن اومدیم بعد پخش یه اهنگ و به جای گاهمون رسیدیم و مردم بخاطر بچه جیغ و دست میزدن و میشد قیافه هاشون رو دید که پر از خوشحالیه ،بالاخره همه روی صندلی ها نشستیم و هری در گوشم گفت.هری:چند وقت پیش وقتی من داشتم به یقه پیراهنت اون صنجاق سینه طلایی رو میزدم بهت لبخند زدم و تو چشم غره رفتی اون لحظه گفتم این دختری اخمو دیگه کیه؟_ چی؟اخمو؟بیشعور.بهش چشم غره رفتم به یه طرف دیگه نگاه کردم.هری:اون موقع هم همین طوری اخم کرده بودی._ بهش پریدم و گفتم.من:که چی؟_ هری:اوه اوه تو جدی گرفتی؟اون موقع خیلی هم خوشگل شده بودی ...اگه همین طوری اخم کنی بچه مثل تو اخمو میشه._ گفت و لبخند زد.من:چیه نکنه میخوای مثله تو بشه؟_ هری:خب اره یه جورایی صورتش شبیه تو بشه و رفتارش شبیه من._ نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم.من:از خود راضی بیشعور._هری:هی عشقم تو نباید بخاطر هر چیزی ناراحت شی._ من:فقط امیدوارم بچه مثله تو خنگ نشه._ هری:میتونه مثله تو قوی و محافظ بشه و توی جنگ خودشو به تنهایی نجات بده._ تنهایی؟منظورت چیه؟من داشتم میمیردم...یعنی اونا اون مرد رو که منو بلند کرد رو ندیدن؟پس پطوری منو پیادا کردن؟...((هری))
انجل:فقط امیدوارم مثله تو خنگ نشه._ گفت و من خندم بیشترشد اون بخاطرشوخی هام خیلی سریع ناراحت میشه و این خنده داره از وقتی شکمش بزرگ شده سریع خوشحال میشه و سریع ناراحت و این واسه من خنده داره ... من:میتونه مثله تو قوی محافظ بشه و توی جنگ خودشو به تنهایی نجات بده._ انجل:من که تنهایی....منظورت چیه؟یعنی شما چجوری منو پیدا کردین؟اون اونجا نبود؟شما ندیدینش؟_ من:کیو؟درباره چی حرف میزنی؟_ انجل:میشه بگی منو چطوری پیدا کردی؟_ خب .... اونجوری که یادم میاد...
فلش بک*
صدای انفجار دوم رو شنیدم و به سمت ساختمان بعدی رفتم و همه جا رو نگاه میکردم تا شاید انجل رو ببینم ولی نیست...هیچ جا نیست....فکر مردن اون قلبم رو از کار میندازه پس این فکر رو دور کردم و لیندا رو دیدم که کنار یه دیوار نصفه خراب شده نشسته و سرش رو دستاشه ...رفتم جلو تر دستم گذاشتم رو شونش اون برگش سمتم...لیندا:مرد...اون....اون مرد....تموم شد....تو انفجار اول....من تنها شدم...انجل...اون ...اون ناراحت میشه._ از بین اشکاش گفت و من فهمیدم مادرشون تو انفجار اول مرد و بازوش رو گرفتم و بلندش کردم و با خودم سریع کشیدمش به سمتی که قبل انفجار و شروع شدن دود و اتیش هلیکوپتر معلوم بود...رسیدیم به هلیکوپتر و اونا میخواستن حرکت کنن و من لیندا رو فرستادم داخل و خواستم برگردم تا انجل رو پیدا کنم....اون کدوم گوریه؟...نگهبانای مزخرف جلومو گرفتن ولی من باید انجل رو تو شورش ول کنم؟امکان نداره هلشون دادم و از این میدون کوچیک خراج شدم و دویدم سمت کوچه که سرجام میخکوب شدم اون کناره کوچه نسشته و چشماش بستست و از سرش داره خون میاد.اون زخمی شده و با اینکه میدونستم قرار نبود اونو سالم پیدا کمپ ولی بازم اذیتم کرد.بلندش کردم و خیلی سریع بردمش به سمت هلیکوپتر و فرستادمش تو و لیندا دستشو گرفته بود و گریه میکرد و بالاخره هلیکوپتر حرکت کرد و از این منطقه سوخته دور شدیم.
پایان فلش بک*
انجل*
مجری:اولین خانم خوشبخت امسال...._ من تازه یادم اومد ما کجاییم ... هری:خونه بهت میگم._ اون گفت و دستمو گرفت و من قلبم داره از جا در میاد...
مجری:لیندا فیتیس._
نه.....نه.....نه.....از جام بلند شدم....هری بازومو گرفت ....هری:بشین سر جات انجل._لحنش شبیه دستور بود ولی توجه نکردم.هری:انجل گفتم بشین رو صندلی._ بازومو کشید و من نشستم....لیندا از سکو ها اومد بالا و من نمیتونم کمکش کنم...به جاش من فقط نشستم...اون خودش خودشو بد بخت کرد.این جمله رو تکرار کردم توی ذهنم.
مجری:و حالا خانم خوشبخت دوم از پایتخت به نامه... میراندا بوورمن._
من حتی نمیتونم به لیندا نگاه کنم...هری:اوه لعنت...امکان نداره._ مادلین:اوه بد بخت شدیم._چی؟میرندا رو میشناسن؟چیشده؟ من:چیشده؟_ به هری نگاه کردم.
هری:میرندا دوست دختره نایل بوده هر دو عاشقه هم بودن به مدت چهار سال...الان فقط تو باید به خواهرت کمک کنی زنده بمونه._
چی؟من نمیدونم باید چیکار کنم...چکاری از دستم بر میاد؟ ولی من تمام تلاشم رو میکنم...
**************
YOU ARE READING
Life Game
Randomاسم من انجل فیتیس هست...ساکن منطقه ده، بدترین و افسرده ترین منطقه کشور(اخر الزمان) ... من از خانواده ام محافظت میکنم با تمام توانم ولی من چقدر میتونم دووم بیارم؟من زندگی رو پس زدم و اغوش مرگ رو پذیرفتم ولی زندگی کار اش با من تموم نشده بود و هنوز نقش...