Part14

340 36 0
                                    

امروز صبح مثله همیشه بود،فقط لیندا به جمعمون اضافه شده...هری میگه روز اول که بیمارستان بودم لیندا برایه مادرم خیلی گریه کرده ولی الان کاملا عادیه فقط یکم ساکته ولی این دلیل نمیشه شاید از خانواده هری خجالت میکشه...همه نشسته بودیم و نایل و لو و جک در مورد بقیه منطقه ها میگفتن که قراره برن تویه زمین خالیه منطقه ده و اونجا مستقر شن و تا سه هفته دیگه دوباره اماده حمله میشن و از این حرفا...
من:میخوام برگردم منطقه ده._
لو:چی؟_مادلین:این دختره کم داره از الان گفته باشم._ جک:تو حالت خوبه ؟فکرکنم اون سنگ عقلت رو جا به جا کرده._ هری:اون حق داره با مادرش و منطقش خداحافظی کنه._ مادلین:من نمیزارم پسرمو با خودت ببری._جک:دیگه هیچی اونجا نیست فقط خاکستره و چهارچوب سوخته خونه ها._ من:هری لازم نیست باهام بیاد من دو دقیقه وقت میخوام همین._ لیندا زد زیر گریه ،لیندا:منم میخوام باهات بیام._ من:نه،خطرناکه._ لیندا:من میخوام بیام...به تو هم ربطی نداره ... تو این همه مدت نیومدی مارو ببینی ...حالا میخوای بیای خداحافظی که چی بشه؟_ من:همین الان میری تو اتاق._ لیندا:نمیرم...میخوای چی کار کنی...من میام._من:استیو._استیو اومد و لیندا رو برد تو اتاقش .مادلین:فکر نمیکنی کم کم داری شبیه من میشی._ اوه...راست میگه...به همین زودی دارم شبیه مادلین میشم...من:نخیر...اصلا شبیه تو نشدم._ لو:پس شما خانوادگی همین طوری هستین._همه داشتن میخندیدن.هری:چرا شدی._ من:نشدم._ دوباره همه خندیدن.سوار هواپیما شدیم و رفتیم سمت مکانی که قبلا منطقه ده بود.هری با اصرار خودش باهام اومد.هواپیما ایستاد ولی نه رویه زمین ،تویه هوا ...با نردبان رفتم پایین و پاهام رو گذاشتم بین دو تا جسد.یک مدت همون ورا بین جسد ها راه رفتم.صدایه بلندگو اومد.هری:پنج دقیقه._ پنج دقیقه دیگه اون ورا بین خاطراتم راه رفتم.من:نردبان._ نردبان رو انداختن و من از جسد مادرم که بین یکی از اینا دفن شده بود دور شدم...
***************
مادلین یا انجل؟
نظر&لایک

Life GameWhere stories live. Discover now