part 21

277 33 0
                                    

امروز مصاحبه لیندا رو دیدیم ... اون صداش میلرزید و نمیتونست همه کلمه ها رو واضح بگه ،لبخندش الکی بود و وقتی عکس نایل رو صفحه پشتش ظاهر شد اون گریه کرد و مردم اصلا علاقه ای بهش نداشتن اون دختر داره گوره شو میکنه و البته منم کنارش گور نایل رو میکنم.میراندا خیلی قشنگ حرف میزد و دستش رو همش میکشید تو موهای بورش و میخندید.مصاحبه همه تموم شد و تلوزیون خاموش شد من تو چشمای نایل ذل زدم ولی نگام نکرد و رفت تو اتاقش...اوه لیندای احمق ،احمق ،احمق اخه این چه غلطی بود تو کردی بخاطر همینه من همیشه با عقلم تصمیم میگرم نه قلبم و دقیقابرای همینه که الان اینجام و توی یه مسابقه در حال مرگ نیستم و کسی که عاشقشم پشتم بهم خیانت نمیکنه...امشب لیندا نایل رو میبینه و میدونم که اون گریه میکنه و مطمعنا کل این مدت بجای اینکه به مراندا نزدیک بشه داره گریه میکنه .... اعصابم خورده انگار نه انگار من حاملم و دارم اینقدر حرص میخورم و استرس دارم بخاطر لیندا.... میرم بخوابم چون اگه نایل رو تنها پیدا کنم میکشمش ...خوابم میبره ....

چشمام رو باز میکنم ولی نمیخوام بیدار شم میخوام بخوابم امروز لیندا یا میمیره و یا زنده میمونه ... از اتاق که اومدم بیرون و رفتم تو هال همه بهم جوری نگاه میکردن که انگار من یه قاتل روانیم و ممکنه الان هر کدوم رو که عصبانیم کنه تیکه پاره کنم.لویی:انجل امروز کار احمقانه ای نکن باشه؟_ من:باشه بابابزرگ لویی._ یه لباس انتخاب کردم و پوشیدم .... با هری رفتیم سمت میدان بزرگ پایتخت...همه جا رو چراغونی کردن دارن جشن مرگ میگیرن؟ یه مشت احمق خوشحال.توی جایگاهم میشینم و از زاویه بالا به مجری نگاه میکنم.محری:سلااااام به همه ببینندگان محترم ساکنین شاداب و خوشبخت پایتخت و سایر مناطق....خانم های منتخب به روی صحنه...._ میگه و یکی یکی همه میان روی صحنه و من لیندا رو پیدا میکنم...قلبم داره به جای ضربان میکوبه...مجری:خانم های حذف شده....منقطه چهار... سه....دو ....هشت....پنج ...هفت ...شش...نه..._ صدای گریه دخترا سالن رو پر میکنه و اونا هنوز اسم لیندا رو نگفتن.من نمیتونم تحمل کنم گوشام رو میگیرم.ولی بازم به صحنه نگاه میکنم.مجری:دو دخترپایتخت موندن....چه برنامه ای شده این برنامه .... و .... خانمی که حذف میشه و با زندگی وداع میکنه...._ قلبم ایستاده و مجری داره کاری میکنه برنامه پر هیجان بشه...

مجری:بازنده....لیندا فیتیس._

نه....نه.....نه.....نه.....نایل همچین غلطی نکرده.....نمیشه......نهههههه.....من نمیزارم....از جام پا میشم و میدوم از پله ها پایین و صدای گریه لیندا تو سرمه.لیندا:ااااانجللللل....اااانجل.....کمک ....انجل کمکم کن....نهههههه_ از بین دستای نگهبانا تقلا میکنه نمیزاره اون رو از صحنه ببرن پایین...من:لییییندااااا....لیییییندااااا...نهههه....نهههههه_ داد زدم و به صحنه رسیدم و نگهبانا پشت سرم یکشون دستامو میگیره و نمیزاره برم جلوتر ولی من نمیزارم این دنیای کثیف این رو هم از من بگیره....من تو این بازی نمیبازم....با پام میکوبم به زانوش و اون خم میشه و من قدرت تصمیم گیری ندارم.تفنگش رو میبینم که به کمر بندش وصله و اون رو میگیرم و سمت سرباز.به جک گفتم من:اگه لیندا رو ول نکنی میزنمش._ جک:یکی از سربازام کم بشه زیاد هم اهمیتی نداره._ گفت و الان کل خانواده اومدن از سکوشون پایین و همه رو صحنه ایم اونا یه طرف و من و این تفنگ یه ور.تفنگ رو از رو سرباز ور میدارم میگیرم سمت جک.جک:میخوای منو بزنی؟ من به اندازه کافی جانشین بالغ دارم و تازه یه ادم پیرم._ تفنگ رو میگیرم سمت نایل.من:میخواستم تورو بزنم ولی تو اینقدر اشغال و بی ارزشی که حتی نمیخوام دستمو با خونت کثیف کنم._ یه راه .... فقط یه راه هست ....

تفنگ رو میگیرم سمت قلبم....

من:به خدا قسم میزنم اگه ولش نکنی._ لیندا:اااانجلللل_ هری میاد سمتم.هری:هی عزیزم بدش به من اون تفنگو باشه؟اروم باش و بدش به من._ من:هری نیا جلو میزنم._ هری بازم چند قدم میاد سمتم و من به جلوی پاش شلیک میکنم و اون می ایسته و من تنفگ رو دوباره میزارم رو قلبم.مجری:دوربین ها رو خاموش کنین،خاموش کنین._ مجری داد میزنه و من میفهمم کل پایتخت و دور بینها مارو نگاه میکنن.سرباز:خاموش نمیشن ارتباط قطع نمیشه مشکل فنی داره._ من:تا سه میشمرم و جک فرصت داری که لیندا رو دستور بدی ول کنن._ جک:اینکارو نمیکنی._ هری:خفه شو بابا ....انجل....عشقم....نکن...بدش به من._من:یک....دو....._ یه نفس عمیق میکشم و چشمام رو میبندم و یه قطره اشک از چشمم میریزه رو گونم.

من:سه_

ماشه بالایی و میکشم پایین و دستمو میزارم رو ماشه.و وقتی میخوام فشار بدم.

جک:باشه ازادش کنین._

جک میگه و لیندا رو ول میکنن و لیندا میدوه طرفم و بغلم میکنه و از بغلش میام بیرون و هری اون تفنگ رو از دستم میگیره و بغلم میکنه....

((هری))

تفنگ رو ازش میگیرم...دیوونه احمق میدونم که به خودش شلیک میکرد و همین منو میترسونه...بغلش. میکنم .من:دوستت دارم._ تو گوشش میگم و اون جوابمو نمیده بدنش شله وقتی اونو از بغلم میارم بیرون میفهمم اون بیهوش شده...من:انجل .... انجل .... انجل._ سرشو تکون میدم و اون جواب نمیده.زیر پاش رو میگیرم و بلندش میکنم و نایل رو روبه روم میبینم...به نایل میگم.

من:به خدا قسم اگه برای انجل یا پسرم اتفاقی بی افته ....میکشمت ._

****************

Life GameWhere stories live. Discover now