((هری))
چشمامو باز میکنم و به اون دختری که سرش روی قفسه سینمه و بچه من تو شکمشه و خوابیده نگاه میکنم.برای هزارمین بار فهمیدم چرا عاشقه این دختر خوشگل و بداخلاق شدم ،دوست دارم وقتی خوابه نگاش کنم چون اینطوری حرف گوش کن تره ولی باید بلندشم و برم پیش برادر ناتنیم چون گفت میخواد یه چیزی بهم نشون بده.با دستام خیلی اروم سرشو میزارم کنارم روی تخت و بلند میشم و یه کاغذ کوچیک روی میز کنار تخت میبینم.میگریمش تو دستم و از خطش میفهمم انجل نوشته.
اون موقع که گفتم تو اسم پسرمون رو میگی رو.
یادته؟الکی گفتم .عمرا بزارم اسم پسرمو تنهایی انتخاب. کنی.برای همین بهت گزینه دادم.سام#
مایکل#
جان#
مکس#
تام#
یکی رو انتخاب کن و وقتی پسرمون بدنیا اومد بهم بگو کدوم:)کدوم رو بزارم رو پسرم؟تام استایلز؟مکس استایلز؟جان استایلز؟مایکل استایلز؟سام استایلز؟نمیدونم .میتونم بعد تصمیم بگیرم.میرمو از تو کمد یه پیرهن میگیرم و میپوشمش و شروع میکنم به بستن دکمه هاش.انجل:هری؟کجا میری؟_ برمیگردم سمتش و میبینم داره چشاشو میمالونه.میخوام اذیتش کنم .من:میرم پیش جسیکا._ با اینکه اون فکر میکنه من خیلی مهربونم ولی بازم دوست دارم بعضی اوقات عوضی بشم با اینکه یکم بده همسر حاملم رو اذیت کنم ولی حال میده.انجل:چی؟_ من:چی یعنی چی؟ دارم میرم جسیکا رو ببینم دیگه._ انجل:تو غلط میکنی بری اون هرزه رو ببینی._ جان؟از تو لپم رو گاز میگیرم نخندم.من:انجل خیلی زشته اون هرزه نیست تازه خیلیم دختر خوب و با ادب و حرف گوش کنیه ،اصلا هم رو حرف من حرف نمیزنه._ انجل هنوز رو تخت و اخم کرده. انجل:هری، عزیزم،عشقم،اخه احمق ،اخه بیشعور کی اینوقت صبح میره دوست دختر قبلیش رو ببینه؟به خدا قسم اگه بری اونجا یا تو رو میکشم یا اون هرزه رو._دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده.انجل:چیه من خنده داره؟_ هری:دارم میرم پیش زین اخه مگه من احمقم برم پیش اون دختره؟_ انجل:چرا دروغ گفتی اونوقت؟_ من:میخواستم اذیتت کنم._ انجل:اذیتم کنی؟_ من:اره ._ انجل:منم اذیت کردن بلدم عزیزم.از امشب جناب عالی میری بیرون هزگر جا خواستی میخوابی نه پیش من._ در این حد؟ من:واقعا؟_ انجل:واقعا._خودمو پرت کردم رو تخت و افتادم کنارش.من:خب اگه میتونی منو بیرون کن._ اون سعی کرد منو هل بده ولی نتونست.انجل:باشه پس من میرم._ من:کجا میری اونوقت؟_
انجل:اتاق جوان دیگه حتما تخت اون راحت تره._
چی؟الان فقط میخوام یادم بره این دختره کسیه که دوستش دارم و پسرم تو شکمشه و یه بلایی سرش بیارم ولی حیف که اون انجله.لبخند زد و رفت بلند شه ولی من بازوشو گرفتم کشیدمش کنار خودم.من:جرات داری یک بار دیگه بگو._ انجل:چیه؟تو میخوای بری پیش جسیکا مهم نیست من میخوام برم مهمه._ من:من الکی گفتم ولی تو واقعا گفتی_انجل:منم الکی گفتم اخه تو واقعا فکر کردی من میرم پیش جوان؟_ من:اره._ دستمو میکشم لای موهام و دارم فکر میکنم که اون اگه بره پیش جوان...نه اون نمیره...ولی اگه بره...انگار فهمید به چی فکر میکنم.انجل:هی عزیزم من نمیرم پیش اون.تو میدونی من فقط مال توام.من چرا باید برم پیش اون؟بهش فکر نکن._ چشمامو باز میکنم و تو چشمای خاکستریش نگاه میکنم.الان اون یه خانم حرف گوش کن شده چیزی که فقط تو بعضی لحظه ها میشه .پس من میخوام از این لحظه به خوبی استفاده کنم.یکی از دستام رو باز میکنم.من:بیا._ انجل:چی؟_ من:مثل وقتی که صبح بودی سرتو بزار رو قفسه سینم._ اون لبخند میزنه و کنارم دراز میکشه و سرشو میزاره رو سینم و بازوی من زیر سرشه و انگشتمو بین موهاش میکشم و دستای اون دور کمرمه.انجل:مگه نمیخواستی بری پیش زین؟_من:اون میتونه یکم صبر کنه چون تو الان یه خانم حرف گوش کن شدی._ انجل:یعنی اینقدر دوست داری دستور بدی؟_ من:من دوست ندارم دستور بدم.دوست دارم وقتی میگم نرو بگی باشه وقتی میگم نه این درست نیست بگی باشه._ انجل:این دستور دادنه دیگه._ من:نیست فقط تو حرف گوش کن نیستی_ انجل:میتونم بشم._ من:واقعا؟_ انجل:اره ولی نه همیشه ولی تو بعضی از مساعل باشه._ اون خودشو یکم جا به جا کرد.انجل:من داره خوابم میبره._ من:کی به کی میگفت خابالو؟_ انجل:به من چه ،پسرت خوابش میاد ._ من:پس من میمونم تا پسرم و مامانش بخوابن و بعد میرم._ انجل لبخند زدو منم جوابشو با لبخند دادم و اون چشاشو بست و یکم بعد حس کردم نفس هاش سنگین شدن و خوابش برده یکم همون طوری موندم و نگاهش کردمو بعد خیلی با احتیاط و اروم سرشو بلند کردمو گذاشتم رو بالش و پتو رو کشیدم روش و صورتشو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون.توی راهرو ها گشتم و به مکانی که زین رییسش بود رسیدم و اونو با جوان دیدم.اون اشغال چرا اینجاست؟زین منو دید و اومد پیشم.من داد زدم.من:اون چرا اینجاست؟_ زین:هی اروم باش من فکر کردم تو دوست نداری اون و انجل با هم رو به رو بشن پس گفتم تو بیای ._خب زین یه برادر با فهمه بر عکس لویی.من:درست فکرکردی_ باهم رفتیم سمت جوان و پرده نمایشی که اونجا بود.جوان:سلام هری._بهم سلام کرد.من باید به کسی که عاشق زنم شده سلام کنم؟البته که نه.پس خیلی سرد نگاهش میکنم وسرمو تکون میدم.زین:خب من باید برم یه چک دیگه بکنم فیلمو بعد میام.لطفا اروم باش هری هنوز جای مشتت توی دیوار اتاق جلسه درست نشده_ زین تا موقع ای که داشت از ما دور میشد به من مثل یه شکارچی یا یه قاتل روانی که قراره با یه نفر تنها بمونه و ممکنه اونو تیکه تیکه کنه نگاه میکرد.جوان:خب...انجل چطوره؟_ به توچه.اخه این چه رویی داره میپرسه انجل چطوره .بهش نگاه میکنم.من:خیلی خوبه ...وقتی پیش شوهرش و پسره تو راهش باشه بایدم خوب باشه....زنت چطوره؟._ جوان:من ازش طلاق گرفتم._ من:خب پس خودت چطوری؟مطلقه بودن باهات میسازه؟البته که میسازه اینجوری راحت تر میتونی عاشق زن مردم بشی._جوان:هری این انجوری نیست که تو فکر میکنی اشلی فقط یکم بزرگش کرده._ من:مهم نیست اشلی و تو چی گفتین و به چی فکر کردین.مهم اینه که انجل همسر منه و همسر من میمونه و ما قراره صاحب فرزند بشیم و انجل با تمام وجود عاشق منه و انجل مال منه و خودشم اینو میدونه و امیدوارم بقیه هم اینو تو مغزشون فرو کنن._میتونم ببینم اون دستاشو مشت کرده ولباشو بهم فشار میده و داره از درون میترکه.و من یه لبخند شیطانی از روی پیروزی زدم. زین برگشت.جوان:من دیگه میرم بعدا میام و افیلمو میبینم._ جوان رفت و من احساس پیروزی کردم.زین:بهش چی گفتی؟_ من:هیچی_ زین شروع کرد ور رفتن با دکمه ها وسیم ها .زین:این یه مشکلی داره و تا ده دقیقه دیگه درست میشه تا اون موقع باهام حرف بزن تا حوصلم سر نره._ من رو صندلی نشستم.من:در مورد چی برادر ناتنی؟_ زین:من برادر رو ترجیح میدم._ من:باشه برادر.تو شروع کن و بعد من ادامه میدم._ زین:خودت چطوری بعد ایست قلبیت؟_ من: من ؟خب خوبم._ زین:انجل چی؟اون چطوره؟_ من:خب اونم خوبه...داره سعی میکنه یاد بگیره چطوری یه مادر باشه و چطوری اشپزی کنه._ زین:واقعا؟از انجل بعیده.ولی این عالیه .خیلی خوبه_من:اشلی چی؟_ زین:بهم زدیم .تموم شد.اون حامله نبود و دروغ گفت بجای دلیل برای کارش به انجل گیر داد ._ من:اون زن خوبی نیست زین.مخصوصا برای تو.اون نمیتونه یک رنگ باشه ولی لویی دوستش داشت در اوایل زندگیشون ولی اون احمق نیست و خیلی زود فهمید اشلی یه دروغگوعه ولی از طرفی دیر شده بود چون اشلی گفت حاملست و لویی مجبور شد باهاش بمونه.این ترفندشه وقتی مردا میفهمن اون کیه اون میگه حاملست ولی تو از بازی اون اومدی بیرون چون اون ایندفعه کارش دورغ از اب در اومد ولی لویی تو بازی اون گیر کرده._ زین:درست شد بیا ببینیم._ زین اون سیم اا و دکمها رو ول کرد وفیلم رو پخش کرد.زین:این تصویریه که ما از منطقه هشت و خرابی هاش گرفتیم.یه اهنگ هست اسم (بازی زندگی) توی منطقه ده میخوندنش .دیروز وقتی داشتم بهش سلاح ها رو نشون میدادم اونو خوند من از شنود ها و دوربین هایی که توی ساختمان هست صداش و گرفتم و صدای خودمو حذف کردم بعدشم با برنامه اینا یه سری صدای محیط رو ازش ورداشتم و گذاشتم روی فیلم ._ توی فیلم صحنه هایی از خرابی های منطقه هشت و جسد ها و غروب خورشید بین شهر خراب شده و مردم بی پناه که گوشه گوشه خانه ها موندن رو نشون داد و صدای انجل فیلم رو غم انگیز تر کرده بود.فیلم تموم شد.زین:چطور بود؟_ من:خوب بود.خیلی خوب بود._ زین:کاره منه دیگه مگه میشه خوب نباشه._ من:بیا تا ازش تعریف کردیم پررو شد._ زین:پررو؟_ من:اره پررو _ زین خندید.من:خندت شبیه پدرمه و رنگ موهات و رنگ چشمات._ زین:رنگ چشم و خندومو نمیدونم ولی توی منطقه ده ادمایه بور و چشم رنگی کمه همه چشماشون مشکی و خاکستریه البته الان دیگه همه مردن._ من:اره الان ادمای کمی موندن._ زین:صبر کن یه چیزی داره پخش میشه از تلوزیون پایتخت._ من:خب بزار ببینیم._ زین:اونا ممکنه ادیت کرده باشن پس من باید حکش کنم ....این یکم طول میکشه.انجل کجاست؟_ من: تو اتاقه فکر کنم هنوز خوابه._ زین:پس برو بیارش._ من:نه اون حاملست من نمیرم بیدارش کنم الان ساعت هفت و نیمه صبحه._ زین:نه ساعت یک ربع به هشته._ من:چه فرقی میکنه._ زین:پس برد جوان رو بیار._ من:نه میرم انجل رو بیدار کنم._ زین:خوبه برادر._ از سالن بزرگ اومدم بیرون و برادره نابغم رو با سیم ها و دم و دستگاش تنها گذاشتم.بعد رد شدن از دو تا راهرو رسیدم به راهرویی که اتاقمون توش هست.رسیدم به اتاقمون و کسایی رو دیدم که باور نمیشد....اونا؟....

YOU ARE READING
Life Game
Randomاسم من انجل فیتیس هست...ساکن منطقه ده، بدترین و افسرده ترین منطقه کشور(اخر الزمان) ... من از خانواده ام محافظت میکنم با تمام توانم ولی من چقدر میتونم دووم بیارم؟من زندگی رو پس زدم و اغوش مرگ رو پذیرفتم ولی زندگی کار اش با من تموم نشده بود و هنوز نقش...