Part 8

440 43 1
                                    

سه روز بعد...هنوز اثر دعوا بین هری و پدرش هست...مادلین و پسرا با هری گوشه های خونه پچ پچ میکنن ...اینکارا رو اعصابم پیاده روی میکنه.چرا هیچی بهم نمیگن، هر دفعه میگن بهتره ندونم ،دونستنش اذیتم میکنه،تو این کار دخالت نکنم ... سر میز ناهاریم.هری و مادلین سر میز نیستن.یکی از خدمتکارا میره تا صداشون کنه...من:نه صبر کن من صداشون میکنم._ خدمتکار ایستاد ومن رفتم سمت کتابخانه درو باز کردم...مادلین به هری،مادلین:پسرم تو باید این کارو بکنی اون با بقیه فرقی نداره._ من رو که دیدن ساکت شدن...من:سرمیز منتظرتونیم._ هری:باشه اومدیم._ اگه همین طوری پیش بره مجبورم یه بلایی سر یکی از این خدمتکارا بیارم تا بهم همه چیز رو بگه ... غذا که تموم شد الکس یه فکر بکر دیگه کرد،الکس: چطوره قبل عروسی بریم سفر؟_ جک:این چند وقت همش میخوای بری بیرون..._ الکس:اخه پیک نیک که رفتیم اخرش بهم خورد._ مادلین:باشه._ فردا صبح رفتیم با یه کشتی وسط دریا... کشتی ایستاد لیام و زین و نایل و لو پریدن توی اب ، الکس:تو نمیای تو اب؟_ من:از پرش اونم تو ارتفاع میترسم._ هری:اشکال نداره من کمکت میکنم._از پشت اومد و منو گرفت،هردو افتادیم تو اب.تو بغل هری از اب سرمو اوردم بیرون...دستاش در کمرم بود و دستای من روی شونه هاش ،موهایه فر اش وقتی خیس شد قشنگ تر شده بود...بهم نزدیک شد و من از روی رضایت چشمام رو بستم لباش رو گذاشت رو لبام و من همراهیش کردم...
حدود دو روز بعد برگشتیم...توی خونه همه سرشون شلوغه مادلین کارای تدارکات رو انجام میده.الکس هم نمیزاره من یه جا بشینم از مدل مو تا مدل ارایش و لباس رو با صد تا ایده تغییر دادن.ولی من اگه سوالی تو ذهنم باشه هر کاری میکنم که جوابشو بفهمم ...الکس داره با خیاط حرف میزنه و من یواشکی جیم زدم...رفتم تو راهرو میدونم هیچکدوم از اعضای خانواده بهم در مورد سوالی که تو ذهنم هست چیزی نمیگن.چاقو رو از روی میزگرفتم و یه خدمتکارو انتها یه راهرو پیدا کردم از پشت گرفتمش و چسبوندم به دیوار چاقو رو گذاشتم رو گلوش...من:ساکت باش و جواب بده._ خدمتکار ترسیده و فقط سرشو به علامت تاکید نشون میده.من:اشلی کیه؟اینجا چه خبره؟_ جواب نداد،من:حرف بزن ،اشلی کیه؟_ مادلین رو کنارم دیدم.مادلین:ولش کن بهتره از ما بشنوی._ با تردید ولش کردم . پشت سرش راه افتادم و رفتیم توی یه اتاق، هری و پدرش هم بودن.من:خب بگین._ مادلین:خب...اشلی همسر لوییه و از اونجایی که شاه نوه یه پسر نداره در اصل میشه گفت وارثی بعد پسراش نداره و وقتی لوییس بیست و چهار سالش بود مردم منطقه پنج شورش کردن و ما وعده بچه لویی و اشلی رو بهشون دادیم که اون دختر شد و مردم فقط به امید بچه هری و تو ساکت موندن ،مردم صبر زیادی ندارن و اگه جنگ بشه مردم زیادی میمیرن و اگه میبینی دعوا هات و حرف هات رو تحمل میکنم برایه همینه._ من:نه....نه._ نه ... نمیشه...هری به من دروغ گفت تا من و خر کنه... همش دروغ بود... دوباره با من بازی کردن ... نه... من بچه ای فقط برای حفظ سلطنت بدنیا نمیارم...مادلین:متاسفانه حقیقت همینه._ دارم دیوونه میشم همه پنهون کاری کردن کسی که دوستش داشتم ولم کرد و حالا ...حالا من فقط وسیله ای هستم برای حفظ مقام... رو کردم به هری ...من:تو بهم دروغ گفتی..دروغ گفتی._ من باید خودمو نجات بدم باید از پیش این دروغ گوها برم... میرم سمت در ولی سربازا دارن به همراه استیو از ته راهرو به اتاق نزدیک میشن تنها جایی که میتونم برم دستشویی اون ور راهرو ست میرم توش و درو قفل میکنم صدای هری از پشت در میاد ،هری:انجل لطفا فکر احمقانه نکن._ من:خفه شو._ یه پنجره کوچیک هست نمیتونم ازش رد شم ... نمیتونم فرار کنم... دارم به زور مغزم رو مجبور میکنم فکر کنه ... ولی نمیتون به جز چشمایه هری و اینکه بهم دروغ گفته به چیز دیگه ای فکر کنم. ذهنم برمیگرده به لحظه ای که روی صحنه جلوی کل مردم پایتخت اسم من رو به عنوان برنده گفتن من قبلش تصمیم گرفتم که مرگ بهتر از زندگی اجباریه و الان هم همون تصمیم رو دارم...مرگ...میگردم توی کشو ها ولی هیچ چاقو ای پیدا نمیکنم.هری:انجل درو باز کن._ جوابشو نمیدم.هری:انجل میدونم الان ناراحتی ولی باید گوش کنی._ نمیتونم حرف بزنم الان فقط دنبال چیزی هستم که به زندگیم پایان بدم...هیچی ،هیچی نیست یکدفعه کنار ایینه رو میبینم یه مجسمه تزیینی اونجاست ورش میدارم پرت میکنم سمت دیوار ،روی زمین خورد میشه...هری:اانجل،لطفا کاری نکن ...این دره لعنتی رو باز کن، بزار توضیح بدم،...وگرنه میشکونمش...انجل._ داد می زنه.یه تیکه بزرگ رو ور میدارم و روی مچ دستم میکشم خون به سرعت روی دستم رو میگیره...روی زمین میشینم ،نمیتونم همه جا رو دقیق ببینم . خون لباسام رو گرفته و من تویه ذهنم محو رنگ چشمهای هریم...
((هری))
دوید سمت دستشوییه اون ور راهرو ،اینکه مادرم و پدرم از اون یه وارث پسر میخوان درسته ولی من واقعا دوستش دارم حتی اگه بعد ازدواج حاظر نشه برایه حفظ مقام خانواده وارثی بدنیا بیاره .میدونم فکر میکنه که من هم مثل بقیه بازیش دادم ولی اینکارو نکردم و الان باید بهش اینو بگم.میرم دنبالش درو دست شویی قفله.من:انجل.لطفا فکر احمقانه ای نکن._ صداش رو از پشت در میشنوم،انجل:خفه شو._ خدا کنه کاری نکنه نمیتونم صبر کنم تا خودش درو باز کنه...من:انجل ،درو باز کن._جواب نمیده و این کارش نگرانم میکنه،من:انجل میدونم ناراحتی ولی باید گوش کنی ._ جواب نمیده...لعنتی داره اون تو چه غلطی میکنه...من:انجل...لطفا کاری نکن...این درو باز کن،وگرنه میشکنمش...انجل._بازم جواب نمیده ...اینکارش داره دیوونم میکنه ... اگه کاری کرده باشه چی؟...درو میشکونم و میرم تو ...کاشیه کفه زمین رو خون گرفته بهش نگاه میکنم ،بی حال روی زمین نشسته و خون....خون از دست اش میاد ...اون... اون...چیکار کرده...با دستم صورتش رو بلند میکنم ...چشماش نیمه بازه.من:انجل...تو...تو چیکار کردی؟_ انجل:هر...هری._ من: من اینجام...تو خوب میشی_ انجل:من...من...دوستت داشتم...ولی...تو بهم دروغ گفتی_باورم نمیشه احساسی که بهش داشتم دو طرفه ست.هیچ وقت فکر نکردم اونم دوستم داشته باشه. چشماش لحظه ای بسته میشه .من:نه ...نه... انجل به من نگاه کن._ سرشو تکون میدم.انجل:من... دوستت دارم_ سیاهی چشماش میره بالا و چشماش بسته میشه ،گردنش تویه دستام به سمت زمین می افته.من:نهه...نهه...انجل به من نگاه کن ،لطفا...من واقعا دوستت دارم ...من دروغ نگفتم...لطفا..چشماتو باز کن..._دو تا از خدمتکارا میانو یکی دستشو میبنده و اون یکی زنگ میزنه به دکتر...من فقط دارم دعا میکنم .
که این اخرین باری نباشه که بهش گفتم دوستش دارم.
***********
لایک و نظر
ایا انجل میمیره؟

Life GameWhere stories live. Discover now