امروز صبح با یه حس خیلی بد بلند شدم ... از وقتی رفتم منطقه ده برای مادرم خیلی ناراحتم چون همون موقع ای که نصف خاطراتم رو با اون یادم نبود دوباره بیاد اوردم ... برایه صبحانه رفتم سر میز... هری و پدرش نبودن رفتن تا در مورده شورش بقیه منطقه ها و اینا حرف بزنن ... داشتیم صبحانه میخوردیم که یه دفع حالت تهوع بهم دست داد... بدو بدو رفتم دستشویی ... وقتی برگشتم همه داشتند با لبخند بهم نگاه میکردن...من:اوه!نه...هیچی نمیخوام در مورد اون فکر مسخره ای که تو مغزتونه بدونم...چون همچین چیزی نیست._ مادلین:چرا نیست ،هست._ لویی:دارم عمو میشم._ لیندا:منم خاله میشم._ من:گفتم نه،نه عمو شدنی در کاره نه خاله شدن...هیچکس هم به هری چیزی نمیگه._ رفتم تو اتاقو درو بستم...مادلین با یه لحن مسخره و مهربون اومد پشت در،مادلین:انجل...خوبی؟_ من: مادلین من لحن مسخرتو میشناسم هر وقت میخوای یکی رو خر کنی از این استفاده کنی._ مادلین:درو باز کن._ درو باز کردم.مادلین:چرا نمیخوای به هری بگی؟_ من:ما که مطمعن نیستیم ،چرا بگیم._ مادلین :میخوای مطمعن شیم؟_من:نه._مادلین:چرا؟_ من:میترسم._ مادلین:از چی؟_من :نمیدونم...فقط میترسم._ مادلین:خب میخواستم باهات مهربون باشم ولی خودت نخواستی تو اتاق بمون منم میرم به دکتر خبر بدم._ پانزده دقیقه بعد دکتر اومد... بعد ازمایش اینا نتایج اومد...یه لیوان اب تو دستم بود و استرس و ترس وجودمو گرفته بود...دکتر :خب... ازمایشا نشون میده که خانم استایلز....ام...._ لیوان تو دستمو به تمام قدرت فشار میدادم....
دکتر:خب بیمار بارداره._
لیوان تو دستم شکست و شیشه تو دستم خورد شد .... مادلین:اوه انجل...چیکار کردی؟_ دست خونی و مشت کردمو باز کرد . دکتر دستمو باند پیچی کردو رفت...مادلین:نکنه بچه رو نمیخوای؟_ من:نمیدونم...میترسم._ مادلین:ولی من سر اولین بچم خیلی خوشحال شدم._ با طعنه گفتم،من:خوش به حالت._ مادلین:من دارم با احساس حرف میزنم و تو مسخره میکنی....واقعا که._ جک اومد تو،جک:چیشده؟...بچه رو میخواد؟_ من:بهش گفتی؟به هری چی؟به اونم گفتی؟_ مادلین:نه فقط به جک گفتم ._ جک :انجل باید یه چیزی رو در نظر بگیری..._ من:چی؟_
جک:این بچه شورش رو پایان میده._
من:اگه پسر نباشه فقط مردم رو اعصبانی میکنه._ جک:ولی شش هفت ماه ساکت میشن تازه شاید پسر باشه._ من:به هری نگین._ مادلین:چرا؟_ من:نمیدونم...نگین_ مادلین:خودت امشب بهش میگی._ من:میشه برین بیرون میخوام فکر کنم._ مادلین:دلم واسه اشلی تنگ شده._ من:منم همین طور حالا بای بای، برین._ رفتن بیرون و درو بستند...
دو دقیقه بعد دوباره صدای در اومد....هری اومده ....میترسم خیلی نمیدونم فقط میترسم .....در باز شدو هری اومد داخل....هری:سلام چرا بیرون همه اینقدر عجیبند؟_من:من حامله ام_
هری:چ-چی؟ای-این امکان نداره.نه.تو نمیخوای این نمیشه ._ من:من میخوام._ هری داد زد،هری:دروغ نگو تو همیشه میگفتی نه.مادرو پدرم بهت چی دادن که داری بهم دروغ میگی ؟دروغه تو نمیخوای .اینا دروغه .تو دروغگویی تو فقط از مادر و پدرم یه چیزی گرفتی و الان داری جلوم بهم دروغ میگی.اره تو یه چیزی ازشون گرفتی.نه.وگر نه نمیشه._صدام رفت بالا .من:من دروغ نمیگم من میخوامش و اگه این بازی در اوردنا برای اینکه تو نخوایش اینقدر ترسو نباش و بگو .تو فقط داری تفره میری و نظرتو بین تو نمیخوایش و مادر ،پدرم پنهون میکنی هری مثل ادم بگو میخوای یا نه؟_هری بازم داد زد.هری:اتفاقا اونی که داره اینکارو میکنه تویی اصلا شاید حامله نباشی و یه جیزی دادن بهت و تو داری دروغ میگی.ببینم چی دادن بهت؟چی دادن که باعث شده همچین دروغی بگی؟ چون این به جز یه دروغ چیز دیگه ای نمیتونه باشه._داد زدم، من:دروغگو خودتی هیچکس به من هیچی نداده. من واقعا باردارم و تو یه ترسو بدبختی که نمیتونی حرف خودتو بزنی.اگه واقعا یه مرد واقعی باشی باید بگی....میخوای یانه؟!_
هری:نه....چون این دروغه ._
هری گفت.نه؟اون گفت.نه؟.اره اون گفت نمیخواد.برگه ازمایشو گذاشتم تو دستشو هلش دادم بیرون و درو بستم.
**************
هری نمیخواد. (-_-)

YOU ARE READING
Life Game
Randomاسم من انجل فیتیس هست...ساکن منطقه ده، بدترین و افسرده ترین منطقه کشور(اخر الزمان) ... من از خانواده ام محافظت میکنم با تمام توانم ولی من چقدر میتونم دووم بیارم؟من زندگی رو پس زدم و اغوش مرگ رو پذیرفتم ولی زندگی کار اش با من تموم نشده بود و هنوز نقش...