تویه هواپیما هستیم ... داریم میریم منطقه 10...هری باهام اومده...ما به همراه چندصد نفر سرباز داریم میریم ... دستام میلرزه ،هری دستمو میگیره،هری:هی...اونا حالشون خوبه ... ما پیداشون میکنیم...باشه؟_ من:امیدوارم._ خیلی طول میکشه برسیم منطقه ده ... هنوز سه ساعت مونده...هری:یکم بخواب اینطوری دیگه به مادرو خواهرت فکر نمیکنی._ سرمو میزارم رویه صندلی و دکمه رو میزنم تا پشتیه صندلی تا اخر بره عقب...چشمامو میبندم
مادرمو خواهرم رویه تختشون خوابن،لیندا مثل همیشه تو بغله مامانمه ،شیشه ها مشکنن و مردم میریزن تو یه خونه ولی مادرم و لیندا بیدار نمیشن .خونه اتیش میگیره ولی اونا بلند نمیشن،دیوارا میسوزن و اتیش به تخت میرسه ...لیندا و مادرم تویه شعله ها خوابن میچرخم بین شعله ها پدرم ایستاد اخماش توهمه و سرشو به علامت منفی و تاسف تکون میده.پدرم:تو نتونستی...واقعا ازت ناامید شدم._ من:نهههه..._از خواب میپرم ...بازم عرق کردم ...هری:تموم شد باشه؟...فقط خواب دیدی._ دسته ای که بینمون بود رو میده بالا و سرمو میزاره رو قفسه سینش،دستشو میبره تو موهام .من:اگه مرده باشن..._هری:تا وقتی نبینی نباید بگی مردن._حدود یک ساعت بعد هواپیما بایه تکون شدید توقف کرد... رسیدیم...رفتیم با سربازا به یه خونه ...یه سرباز با درجه بالاتر از سرباز عادی میاد و میخواد که بریم و جسد هارو شناسایی کنیم ... باهاش رفتیم...اولین جسد خیلی وحشت ناک بود ولی نه مادرم بود و نه لیندا...جسد دو...جسد سه...جسد چهار...جسد پنج...اه دیگه نمیتونم صورت هایه اش و لاش شده رو تحمل کنم.من:من...نمیتونم._ هری:باشه،من بقیه رو میبینم تو برگرد._ از اون قسمت میام بیرون و برمیگردم خونه میخوام یکم این دورو بر بگردم .تویه چند تا کوچه خالی دور میزنم وقتی میخوام برم کوچه بعدی سراباز جلومو میگیره،سرباز:از اینجا به بعد دست مردمه._ مردمه ساکت و مضلومه منطقه ده جلویه کل دولت ایستادن و نصف منطقه رو گرفتند.باورم نمیشه...پنج ساعت بعد...با نیرویی که ما باخودمون اوردیم حمله کردن و مساحتی رو دوباره بدست اوردن و همچنین مردمی که تویه ساختمان ها پنهان شده بودن رو دستگیر کردند...میریم تا ببینیم مادرم و لیندا جزوه اون هان یا نه ،حدودا بیشتر مردم دستگیر شده رو دیدیم ولی پیداشون نکردیم...که یکدفعه صورت لیندا رو بین مردم دیدم و کنارش هم مادرم رو...لیندا دوید طرفم و بغلم کرد مادرم هم همین طور...من:خوشحالم پیداتون کردم._ لیندا:میدونستم تنهامون نمیذاری._ مادرم:از دیدنت خوشحالم._ فردا صبح ...امشب قراره حرکت کنیم...لیندا کلی چیز واسم تعریف کرد که بعد رفتنم چیشد و از تلوزیون منو میدیدن ...رویه مبل کنارم نشسته و همینطور داره تعریف میکنه...که یه صدایه انفجار میاد...هردو از رو مبل میپریم،تو سکوت بهم زل میزنیم...سربازا از پنجره با هفت به بیرون شلیک میکنن و من جرعت ندارم از پنجره بیرون رو ببینم ولی میدونم.
مردم دوباره حمله کردن و تا وقتی کل منطقه رو نگیرن ساکت نمیشن.
هری از اتاق اومد بیرون ولی مادرم رو نمیبینم...مادرم از در میاد داخل...یه تیر کنار پایه مادرم شلیک میشه.لیندا میدوه سمته مادرم،لیندا:ماااماااان._ من:نه لیندا نباید تکون بخوری._ میخوام برم دنبالش ولی هری دستمو میگیره.لیندا همین طور داره میره سمت مادرم خونه با صدایه یه انفجار دیگه میلرزه...صدایه هلیکوپتر از بالایه سرمون میاد...هری:باید از خونه بریم بیرون._ از خونه میریم بیرون و پشت یه ساختمان خالی وتقریبا خراب شده پنهان میشیم ...یه تیر سمت من شلیک میشه ولی یکی از سربازا خودشو سپر من میکنه و تیر به قلبش میخوره .هفتا ساختمان با هلیکوپتر فاصله داریم و دقیقا تو دل جنگیم...از این ساختمان به سمت دیگری میدویم...که ساختمان پشت سرمون منفجر میشه .پرت میشم رو زمین.همه جا پره دوده و من همه جا رو تار میبینم.مردم بالا سرم میدون و من یه صدایه بوق تو سرمه،درست متوجه همه چیز نمیشم پس فقط سعی میکنم تیکه پاره هایی که میشنوم رو بهم وصل کنم...نه مادرم رو میبینم و نه لیندا و نه هری... به زار و زور بلند میشم و تلو تلو خوران با تمام سرعتم به راهم ادامه میدم،ممن باید به هلیکوپتر برسم ...ساختمان بعدی منفجر میشه و زمین میلرزه و من با ضربه بیشتری پرت میشم رو زمین...صدای بوق بیشتر میشه و مردم رو با دست و پای خونی که بالا سرم رد میشن میبینم...چشمام بسته میشه ولی به زور بازش میکنم...نه ...نه...من نمیتونم اینطوری بمیرم ... من باید هری،مادرم و لیندا رو پیدا کنم و باهاشون برم پایتخت...دستمو میزارم تا بلند شم ولی نمیتونم و دستام خم میشه و صورتم میخوره به زمین ولی من نمیتونم تسلیم شم....نمیتونم...تمام توانم رو جمع میکنم و خودمو بلند میکنم...برای خر قدم باید یه عالمه مکث کنم .چشمام تاره ،میبندم و بازش میکنم ولی زیاد واضح نمیشه...به عده ای از مردم گه دارن میان سمتم نگاه میکنم...از کنارم رد میشن و من سعی میکنم بین تنه هایی که میخورم سر جام به ایستادم...یه چیز سفت مثله سنگ میخوره تو سرم و می افتم رو زمین...دیگه توانی واسم نمونده...پاها از کنارم رد میشه و من موندم که چطوری هنوز لگد مال نشدم...منطقه ای که مردم اش همیشه غم باد گرفته بودند و توش همیشه جشن سکوت به پا بود حالا با صدای انفجار میلرزه ،همه جا تاره پس به اسمان نگاه میکنم...اسمانی که روزی ابی بود الان خاکستری شده و شعله های اتش سر به فلک کشیده اند و هواپیما هتی نظامی جای پرنده های سفید رو گرفته اند...چشمام بسته میشه من به اسمان ابی رو توی سرم تجسم میکنم...ولی چشمام رو باز میکنم.میخوام شاهد باشم که این منطقه چطوری توی اتش میسوزه ... یک مرد جلوم خم میشه و دیدم به اسمان رو میگیره...مرد:هی...هی...به من نگاه کن_صورتمو میگیره جلوش...صورتش تاره ...چشمام رو میبندم و به فشار میدم و دوباره باز میکنم...نمیتونم صورتش روببینم هنوزم تاره پس تمرکزم رو میزارم رو صداش...مرد:هی...گوش کن...تو انجل فیتیس یا همون انجل استایلزی؟_من: ...آ-آره..._ میتونم لبخندش رو ببینم.
مرد: خوبه...اینجا رو میبینی چطوری شده؟...
برای همینه که هیچکس نمیخواد تو تصمیم بگیری._چی؟اون کیه؟از کجا میدونه من چه تصمیمی گرفتم؟دستاش رو زیر زانوم و گردن حس میکنم،بلندم میکنه و چشمام بسته میشه و سیاهی جلوی چشمام رو میگیره و بیهوش میشم...
چشمام رو باز میکنم و همه جا سفیده...یک سرم بهم وصله و خیلی گیجم...هری رو کنار تختم میبینم ...من:خانوادم؟_ هری:لیندا خوبه و الان پیش ماست._ من:مادرم؟_
هری:خب اون...تو انفجار مرد._
من:ما الان تو منطقه ده هستیم؟_
هری:دیگه منطقه ده ای وجود نداره._
از چشمم دو قطره اشک میاد ...یکی برای منطقم و اون یکی برای مادرم...پرستار میاد یه چیزی به سرمم اضافه میکنه و من به خواب میرم...
YOU ARE READING
Life Game
Casualeاسم من انجل فیتیس هست...ساکن منطقه ده، بدترین و افسرده ترین منطقه کشور(اخر الزمان) ... من از خانواده ام محافظت میکنم با تمام توانم ولی من چقدر میتونم دووم بیارم؟من زندگی رو پس زدم و اغوش مرگ رو پذیرفتم ولی زندگی کار اش با من تموم نشده بود و هنوز نقش...