part4

532 54 0
                                    

با لیندا و مادرم و پدرم توی یه باغ نشستیم و داریم غذا می خوریم ... همه خوشحالیم و داریم میخندیم...دست پدرم رو میگیرم وقتی نگاش میکنم میبینم دوباره توی همون اتاقیم توی منطقه ده،پدرم سرفه میکنه و حالش بده ولی ایندفعه مادرم گریه نمیکنه داره با یه لبخند بهم نگاه میکنه ،پدرم بایه صدای صاف و بدون خش گفت،پدرم:بهت افتخار میکنم تو به حرفت عمل کردی ،ولی خودتو فدا کردی._ اون ور اتاق سارا رو دیدم،سارا:من بهت کمک نمیکنم ._ لیندا کنار در ایستاده بود،لیندا:اونا به جایه من تورو به بردگی گرفتن._مارتین با لباسایه نانوایی اون طرف بود،مارتین:ما دیگه هیچ وقت همو نمیبینیم،تو دیگه با من ازدواج نمیکنی._من:نه ...نه ...یه راهی هست ...باید باشه._سارا:نیست، هیچوقت نبود._
از خواب پریدم ... هری اومد تو اتاقی که توش بودم...هری:چی شده؟_دستشو گذاشت رو بازوم...من رفتم کنار،من:به من دست نزن ،برو بیرون._هری :باشه باشه._و بعد رفت... دور و بر رو دیدم ...یه اتاق معمولی ولی قشنگ...یه دختر اومد داخل،دختره:سلام !من الکسم خواهر هری._من:سلام...منم انجلم._الکس:خوبی؟_من:به جز اینکه مجبورم با کسی که نمیشناسم ازواج کنم و دیگه خانواده مو نمیبینم و اینکه هیچکسو نمیشناسم و تنهایه تنهام ،خب خوبم._الکس:تو همونطوری هستی که برادرم میگه._من:برادرت چی میگه؟._الکس: هری ادم خوبیه ولی تو نمیخوای بشناسیش،داری زود قضاوت میکنی._من:اصلا بهش فکر نمیکنم که بخواهم قضاوت کنم،نیازی هم نیست ._الکس:اینجا همه مهربون نیستند باهات ،منو هری فقط باهات خوبیم ،بقیه ازت بدشون میاد ولی همه ی برادر زنام مثل تو منو هری رو نداشتند،تو خوش شانس تری._من:خوش شانس؟_الکس:هری میخواد ببینتت._من:من نمی خوام._الکس :حتی منم مجبورم از دستورات پیروی کنم._رفت و بعد از اون هری اومد.هری:سلام._سرمو تکون دادم و اون نشست،هری:با الکس اشنا شدی؟._من:اره..._ هری:خب ،همون طور که میدونی...توباید تویه چندتا مهمونی بیرون و داخل خونه کنار من باشی...من ادم بدی نیستم...بهت اسیب نمیزنم،دستیارم استیو همیشه متعجب بود که بین این همه ادم سنگدل من و الکس چطوری اینقدر باهاشون متفاوتیم._من فقط نگاش کردم...هری:باشه؟._من: ...باشه._لبخند زد.هری:بیا بریم توحال_رفتیم توی حال یه زن قد کوتاه به اسم ریبی کل خونه رو نشونم داد به جز اتاق خوابا،خونه بزرگ و قشنگ بود،سالن غذا خوری،اتاق کارها،کتابخانه،پذیرایی سمت چپ خونه،پذیرایی سمت راست خونه ،سالن استراحت،سالن چایی خوری،راهرو ها که هر کدوم به کجا ختم میشه...دیدن همچین خونه ای واسم خیلی جالب بود در حالی که خونه ی ما تویه منطقه ده اندازه یکی از اتاق خوابای اینجاست...ریبی:و اینجا هم اتاق خواب اقای هریه._من:به من چه اتاقش کجاست؟_ریبی: تا چند ماهه دیگه تو هم میری اونجا دیگه._من:اگه یک بار دیگه همچین حرفی بزنی ...میدونی با گوشت سنجاب تو منطقه ده چیکار میکنن؟_ریبی:نه_من:پوست سنجاب رو وقتی زندست میکنند وسرشو جدا میکنن،من با تو هم همین کارو میکنم_ریبی:تو دیووانه ای خدا به داد اقای هری برسه._بعد هم سریع ازم دور شد و رفت ...خنگول پایتختی نمیدونه ما تو منطقه مون اصلا سنجاب نداریم چون گرونه .. از این که این طوری ترسید خندم گرفت...یه خدمتکار اومد جلوم،خدمتکار:اقا همه رو تویه سالن چایی خوری خواسته._من:اقا؟_خدمتکار:شاه._ من:باشه._رفتم سالن چایی خوری.هری و الکس و مادلین(مادر هری)و براداراش(نایل،لویی،لیام،زین)اونجا بودند .پدر هری اومد تو ،پدرهری:به افتخار پسرم هری و همسر اینده اش امشب مهمانی داریم_ هری:پدر فکر نمیکنی یکم زود باشه؟_پدرهری:همین که گفتم._و از سالن رفت بیرون...
امشب...داخل سالن پر از ادم بود ...من به اجبار الکس و سارا،کنار هری ایستادم و دستشو گرفتم...کلی ادم که نمیشناختم پیروزیم رو بهم تبریک میگفتن...من:از این مهمونی بدم میاد._هری:یکم دیگه تموم میشه ._ من:اگه یکسره یه جا وایسیم یکم مسخره نیست._هری:خب ... بامن میرقصی._من:چی؟_هری:این یعنی اره؟_من: اره_باهاش رقصیدم و این باعث شد این مهمونی از درجه خیلی بد به بد برسه ...اهنگ قطع شد و پدر هری رو بالایه چند تا پله دیدم.پدره هری:تا چند هفته دیگه نامزدی پسرم هری با خانم انجله پس به سلامتی ای دو پرستو عاشق._همه گیلاساشون رو بالا بردند...من یواش به هری گفتم،من:پرستوی عاشق؟_هری:لبخند بزن همه دارن به ما نگاه میکنند._همه داشتند به ما نگاه میکردن پس یه لبخند زورکی زدم.با اون کاره پدره هری کل شب مهمونا داشتند به ما نگاه میکردند ما هم همش لبخند میزدیم.
فردا ...سر میز غذا.همه بودند...لویی:شنیدم یه خدمتکارو تهدید کردی؟_من:زیاده روی کرد._لویی:تو هم یه چاقو رو سمت هری پرت کردی ولی ما تهدیدت نکردیم._من:کی می خواد تهدیدم کنه ؟_لویی:من._من:تو دماغت رو هم نمیتونی بکشی بالا._لویی:تو خیلی پرروای._من:پررو تراز تو نداریم._لویی:تونمیتونی به من توهین کنی._من:ولی دارم میکنم._لویی:بهتره با من درنیوفتی و دهنه گشادت رو هم ببندی._من:تو هیچ کاری نمیتونی بکنی مثل سگی که فقط پارس میکنه و گاز نمیگیره ._ لویی:الان بهت نشون میدم سگ کیه._از جاش بلند شد.منم همین طور،لویی دستشو برد بالا .که هری پاشدو دستشو گرفت،هری:هی هی لویی تو حق نداری رو اون دست بلند کنی._لویی:یه دختره بدبخت از منطقه ده نمیتونه به من توهین کنه._من:ولی همین الان فهمیدیم که میتونه بکنه_ لویی:یکی باید اداب ات کنه._ دست هری رو زد کنار و خواست دستشو به من بزنه که هری دوباره جلوشو گرفت،هری:اگه بخوای به اون دست بزنی با من طرفی._داد زد.لویی:چرا ؟،تو که حتی دوستشم نداری._ صدای هر دوتا رفته بود بالا.
هری:از کجا میدونی شاید داشته باشم._
مادلین از کوره در رفت .مادلین:بسته پسرا... خجالت بکشین._ لویی و هری همو ول کردن ...هری بازومو محکم گرفت،هری:بریم._منو برد تو اتاقمو خودشم رفت تو اتاقش ...لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم .صدای هری که میگفت(شاید داشته باشم.)توی سرم بود.اینقدر این جمله رو تکرار کردم که خوابم برد...
********
لایک و نظر لطفا...

Life GameWhere stories live. Discover now