امروز هری پیشرفت زیادی کرد.غذای بیشتری خورد و وزنش یکم بیشتر شده خدا رو شکر دیگه دنده هاش معلوم نیست.کبودی بالای ابروش خوب شده و فقط جای یه بخیه کوچیک و کم رنگ هست و کبودی گردنش بهتر شده.تویحرف زدن کمتر مکث میکنه و چیزای بیشتری یادش اومده . روی صندلی کنارتختش نشستم و اون خوابیده ولی الان ساعت سه و نیم بعد از ظهره و اون باید بیدار شه پس من شروع کردم با موهاش ور رفتن .یکی از فرهای موهاش که الان بلند شده رو دور انگشتم پیچیدم.اه حوصلم سر رفت چرا بیدار نمیشه؟ موهاشو ریختم رو پیشونیشو بعد دوباره دادم بالا و یکی از منگول هاشو دور انگشتم پیچیدم و اون چشاش رو باز کرد و لبخند زد.من:سلام خوابالو ._ لبخند زدم. هری:من خوابالو نیسم ... هر کی ساعت شش بیدارشه تا ناهار دکترا رو تحمل کنه. دوباره خوابش میگیره._ من به موهای بلند هری نگاه کردم و خندیدم.هری:چیه؟_ من:موهات خیلی بلند شده باید کوتاش کنی._ هری:فکر کردم دوست داری._ من:بلند بودنش رو دوست دارم ولی الان دیگه خیلی بلنده._ هری:تو بلدی مو کوتاه کنی؟_ من:نکنه فکر میکنی تو منطقه ده ما هر روز ارایشگاه بودیم؟...من همیشه خودم موهای لیندا رو کوتاه میکردم. تازه اینجا هم دسته کمی از منطقه ده نداره از ارایشگر خبری نیست خودمون باید موهامون رو کوتاه کنیم._ هری:پس تو موهامو کوتاه کن._ من:من تاحالا موهای یه پسر کوتاه نکردم پس بهت قول نمبدم خوب شی شاید شبیه پاندا یا شیر بشی._هری :اشکالی نداره....جوان به حرفای تو گوش میکنه؟_ من:اره ولی نه همشو بیشتر من به حرفاش گوش میکنم .چرا میپرسی؟_ هری:دکتر گفت اگه جوان بگه من از بیمارستان مرخص میشم._ من:نمیدونم ولی من بهش میگم تا تو هر چه زودتر بیای بیرون از اینجا._ هری:امیدوارم خیلی زود بیام بیرون._ من:منم همین طور._ شروع کردم با قیچی زیر موهاش رو کوتاه کردن.هری:زیاد کوتاه نکن._ هری:بسته ._ هری:تموم نشد؟_ هری: موهام کوتاه شد._ هری:تموم نشد؟_ هری با هر بار قیچی کردن میپرید و همش تکون میخورد. هر پنج ثانیه هم میپرسید تموم نشد؟.من:هری اینقد تکون نخور.هنوز دو سانت هم موهات رو کوتاه نکردم._بالاخره موهای هری رو به اندازه قبلا زدم و هری تا وقتی که خودشو ندید تو ایینه داشت سکته میکرد.ولی خدا رو شک از مدل موهاش خوشش اومد.دکتر اومد داخل.دکتر:هری میخوام در مورد جایی که بودی اطلاعات بیشتری به من بدی.اماده ای؟_ هری:اره ._ دکتر:خب اخرین بار داشتی در مورد مجازات میگفتی._هری:اونا یه صدای ظبط شده داشتن.صدای انجل بود._ دکتر:یادت میاد چی میگفت؟_ هری:اره تقریبا ...حرف نمیزد گریه میکرد و داد میزد و اسمه منو میگفت._ من:من که چنین کاری نکردم .اونا چطوری اینو درست کردن؟_ دکتر:میتونه با کامپیوتر درست کنن ولی میتونین از اقای مالیک بپرسین._ هری:یه صدایی میومدو دیگه صدای انجل شنیده نمیشد._ دکتر:چه صدایی؟_ هری:مثل ...نمیدونم....یادم نمیاد._ دکتر:فکر کن هری تو خیلی عالی داری پیش میری ما داریم سعی میکنیم با گفته های تو تجهیزات و مکان اونا رو بشناسیم._ هری:آه شبیه یه بامب یا بنگ یه همچین چیزی._ دکتر:صدای اسلحه بود؟_ هری:اره اره._ دکتر:مثله صدای تفنگ؟_ هری:اره._ دکتر:خوبه مرسی هری._ هری:من دیگه چیزی نمیدونم هیمینا بود و بعد چند روز از زیر در یه گاز اومد و همه سربازا و من بیهوش شدیم و اینجا بیدار شدم._ دکتر:باشه.خانم فیتیس شما اخرین باری که برای بچه چکاب کردین کی بود؟_ راستی کی بود؟ من:امممم..نمیدونم...شاید یکم پیش شایدم ..اصلا نکردم_ دکتر:پس بهتره این کارو بکنین چون برای رفتن به حمله نمیتونین سر سری برین._ من:میدونم میدونم فقط یادم نبود._ هری:دکتر من میخوام مرخص شم چون حالم خوبه._ دکتر:باشه یک ساعت دیگه مرخصی_ دکتر از اتاق رفت بیرون.هری بلند گفت.هری:تو حتی یک بار هم چکاب نکردی؟_ من:خب من اصلا یادم نبود._ هری با همون لحن بلند ادامه داد.هری:یادت نبود ؟این دلیل خوبیه؟_ من:تو حق نداری بخاطر این سر من داد بزنی._ هری:من حق ندارم بخاطر پسرم سرت داد بزنم؟معلومه که دارم._ من:من میرم اون موقع میتونی سر دیوار داد بزنی.یک ساعت دیگه میبینمت._ از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم تا لباسم رو عوض کنم.از اتاقم اومدم بیرون و وقتی داشتم از اتاق جلسه رد میشدم.جوان جلومو گرفت.جوان:بیا یه موضوعی هست که باید درموردش حرف بزنیم_ من:باشه ولی سریع._ رفتم تو اتاق و زین و اشلی هم بودن.من:خب؟_ جوان:مشکلمون مردم منطقه هفت اونا تولید کننده مشروب هستند و نصف مساحت منطقه باغ های انگور برای تولید شراب پوشیده شده._ من:مگه داری درس جغرافیا میدی؟سریع اصل مطلب رو بگو._ زین:خب منطقه هفت همه اهل خوشحالی و مشروب خوری و عشق و حال هستند و به نظرشون ما افسرده ترین انسان های ممکن هستیم._ من:خب هستیم دیگه._ جوان:ما میخوایم یه جشن عروسی برپا کنیم و فیلم شادی مردم منطقه هشت،نه و باقی مانده های منطقه ده رو بفرستیم پایتخت._ من:خب عروسی کی؟_
جوان:زین و اشلی. _
من:چی؟زین و اشلی؟_ اشلی:اره._ من:تو چطور ادمی هستی اشلی؟_اشلی:منظورت چیه ؟فکر کردم خوشحال میشی._ من:خوشحال میشم؟فکر کردی وقتی تسا و لویی این فیلم رو ببینن چه حسی پیدا میکنن؟_ اشلی:راه دیگه ای ندارم._ من:منظورت چیه راه دیگه ای نداری؟_
اشلی:من از زین حاملم._
من:اوه خدای من چه الگوی خوبی هستی برای دخترت.دخترت الان میگه مامانه من کسیه که اگه بیشتر از یه ماه بره یه جایی از یکی حامله میشه._ اشلی:من مثله تو نیستم که هر جا رفتم مردمو عاشق خودم کنم در حالی که شوهر دارم تو هر کسی که عاشقت بود بدبخت کردی مارتین که مرد،هری که بخاطر تو کتک خورد ،و الان هم که جوان بخاطر تو داره از زنش طلاق میگیره._ چی؟جوان؟طلاق میگیره؟برای من؟چرا؟ من: ت-تو چ-چی گفتی؟_
اشلی:اره انجل دقیقا همون روزی که ما رو اوردن و تو جوان رو بغل کردی اون به زین همه چی رو گفت._
زین:هری تو از کی اونجا ایستادی؟_
برگشتم و دیدم هری کنار در ایستاده داره به ما نگاه میکنه.جوان:ه-هری...._ هری داشت لباشو روی هم فشار میداد.جوان:م-من فقط..._ هری:برو..._ جوان:چی؟_ هری:اگه میخوای جنازت از اینجا نره بیرون همین الان برو گمشو._ جوان رفت بیرون .زین:بیا اشلی._ زین و اشلی هم رفتن بیرون. هری دستش رو کشید بین موهاش.من لال شدم.اصلا مگه من میدونستم اون منو دوس ... حتی تو ذهنمم نمیتونم بگمش.اصلا من چرا بغلش کردم؟جان زن داره؟خب من بغلش کردم چون اون هری رو از پایتخت اورده بود.من:ه-هری م-من..._ هری داد زد.هری:تو بغلش کردی._ من:م-من...._ هری:تو بغلش کردی._ من:چون..._ هری:تو بغلش کردی._ هری مشتش رو کوبید به دیوار.من:هری._ رفتم دستش که زخم شده بود رو گرفتم ولی اون دستشو کشید.هری:نه.نه.بریم._هری رفت تو راهرو من بدون حرف کنارش راه میرفتم. من:هری من..._ هری:هیسسس. الان نه انجل._ من:اما..._ هری:نه...نه..._ من:ولی من.._ هری:ساکت شو انجل اگه نمیخوای عصبانیتم رو سره تو خالی کنم دهنتو ببند._ من:من نمیتونم ساکت باشم._ هری:تو از این به بعد فقط برای کار میبینیش._ من:من قبلا هم فقط برای کار می دیدمش._ هری بهم یه نگاه کرد.من:آه باشه،باشه ._به زمین نگاه کردم .هری:نکن ._ من:چی؟_ هری:گریه نکن._ من:من گریه نمیکنم._ هری شصتش اشکمو پاک کرد.من:نمیدونم فکر میکنم برای حاملگیه ...هر وقت که ناراحت بشم این طوری میشه._ هری:دیگه ناراحت نمیشی .میدونم تقصیر تو نیست که اون حرومزاده بهت حسی یا هر چیزی پیدا کرده .تو فقط مال منی و من اینو میدونم و تو هم اینو میدونی...پس بریم._ هری دستشو گرفت جلوم تا دستشو بگیرم .منم خندم گرفت و دستشو گرفتم .اون لبخند زد.من:تو دیوونه ای._ هری:چرا؟_ من:همین یک دقیقه پیش مشتت رو کوبیدی به دیوار و الان دستمو گرفتی و داری میخندی._ هری:خب چون تو همیشه گریه میکنی و همه چی درست میشه._من:پس اگه من گریه نکنم تو به نادیده گرفتنم ادامه میدی؟_ هری:شاید._ من:بگو نمیدی._ هری:گفتم شاید._ من:بگو هری._ هری:نمیدم.حالا خوشحال شدی؟_ من:اره._
********************
دو تا دیوونه گیر هم افتادن:):):):):)
Like & vote & comment
یه عکس هم از انجل خودمون موقع حاملگی گذاشتم.

YOU ARE READING
Life Game
Randomاسم من انجل فیتیس هست...ساکن منطقه ده، بدترین و افسرده ترین منطقه کشور(اخر الزمان) ... من از خانواده ام محافظت میکنم با تمام توانم ولی من چقدر میتونم دووم بیارم؟من زندگی رو پس زدم و اغوش مرگ رو پذیرفتم ولی زندگی کار اش با من تموم نشده بود و هنوز نقش...