part5

491 54 0
                                    

بیدار شدم ... رفتم جلو در اتاق هری...در زدم...درو باز کرد فقط یه حوله دور کمرش بود ،من:اوه خدای من._ ...هری :اوه ... یه لحظه._درو بست و ده ثانیه بعد درو باز کرد لباس تنش بود. من:میخواستم... میخواستم بگم ،من از بچگی کسی رو نداشتم که ازم دفاع کنه ولی... ام ...کاره دیشبت... خب..ممنونم که ازم دفاع کردی..._ هری:خب منم بازوت رو خیلی محکم گرفتم ...ببخشید.._من:مهم نیست._ هری:ولی بهتره از مادرم معذرت خواهی کنیم._من:باشه._با هم رفتیم کتاب خانه .مادرش متوجه ما شد.مادلین:خب؟._هری:می خواستیم ازتون معذرت خواهی کنیم._مادلین:ناسزا ها و بی ادبی ها رو تو نکردی که داری پا پیش میزاری._من:ام ... من برای حرفایه زشتی که زدم ازتون عذرخواهی میکنم._مادلین:خب به زودی تو همسر پسرم و در اینده مادر نوه هام میشی پس حالاحالا ها باید همو تحمل کنیم ،خب میبخشمت ولی دیگه نباید تکرار بشه._همسر هری؟...مادر بچه ها؟...بی خیال من نمیتونم ...هر دفعه که میخوام به این چیزا فکر کنم ،مغزم داغ میکنه...از اتاق رفتیم بیرون... هری:بیا میخوام جایی که بچگی هام توش بازی میکردم رو بهت نشون بدم ._از خونه اومدیم بیرون ...وارد یه باغ شدیم و بالای یه درخت بزرگ یه خونه درختی بود.هری :من کل بچگی هام میومدم اینجا ._من:چقدر باحال ...من فکر میکردم تورو بین دو تالایه ظربه گیر نگه میدارن تا یه وقت نشکنی ،بالایه درخت رفتن و اینا...به اسم شاهزاده هری نمیاد._ هری:تا حالا بالایه درخت رفتی؟_من:نه ولی همیشه دوست داشتم برم ._هری:خب برو من دارمت ._با کمک هری رفتم بالا خودشم پشتم اومد.یه اتاق چوبی بود با یه عالمه نقاشیه بچگونه ...من:اینارو توکشیدی؟_هری:اره،اون موقع خیلی بچه بودم ._من:ولی من کل بچه گیم رو دو سه ساعت کار کردم تا وقتی ده سالم شدو تمام وقت میرفتم سرکار._ هری:زندگی منم همچین خوب نبود ،دستیار و مراقبم استیو همیشه پیشم بود به جایه اینکه مادرو پدرم پیشم باشند.وقتی بزرگ تر شدم مادرو پدرم رو فقط توی اتاق کارشون ملاغات میکردم.برادرام هم باهام زیاد صمیمی نبودند._من:اوه تازه یادم اومد،من باید برم پیش الکس._هری:باشه منم باید برم ._از درخت اومد پایین وحالا نوبت من بود که برم پایین ..پایین اومدن ترسناک تره ...تقریبا به اخرا رسیده بودم .هری پای درخت مواظبم بود.یکدفعه دستم ول شد و افتادم تو بغل هری ...نگاهامون بهم دوخته شد ...نمیتونستم چشمام رو از روی اون چشمای سبز اش بر دارم.تازه متوجه شدم مژه هاش چقدر بلنده و رنگ چشماش چقدر زیباست ...صدایه یه لویی اومد .لویی:ببخشید که این لحظه قشنگ رو خراب میکنم ولی الکس منتظره انجله و پدر هم منتظره توعه ،میدونی که پدر اگه منتظر بمونه اخلاقش چجوری میشه._هری منو گذاشت زمین...من:میرم پیش الکس._ سریع از اونجا دور شدم ... رفتم پیش الکس...الکس:اوه سلام._ یه خانم 40تا45ساله سیاه پوست کنارش بود .من:سلام الکس ، و شما؟_ الکس:این خانم خیاط لباس نامزدیته اسمشم مری ست..._من:ها؟_الکس:چهار روز دیگه جشن نامزدیه تو و هریه ._من:اصلا یادم نبود._مری دور کمر و قد و... اندازه گرفت.مدل و طرح لباس رو هم با چندتا ایده از من و الکس کشید.هر وقت الکس ولم میکرد به چشمای هری فکرمیکردم،با صدای الکس از فکر اومدم بیرون،الکس:عروس خانم تو فکر اقا داماده ؟_من:نههه..._الکس:از عکس العمل ات معلومه داری به هری فکر میکنی._من:گفتم نه._الکس:باشه باشه._ اون شب همین طور گذشت...
چند روز بعد... امروز ، روزه نامزدیمه ...با صدای الکس بیدار شدم،الکس:پاشو ...ظهر شده... چقدر تو خابالویی..یه عالمه کار داریم._من:ول کن... بزار بخوابم._ الکس:پاشو ببینم ارایشگر باید بیاد،لباستو باید بپوشی ،موهات درست کنی._من:باشه بلند شدم._دوش گرفتم و یه لباس گشاد پوشیدم تا وقتی که لباسمو بیارن،الکس خیلی هیجان داشت انگار اون قراره نامزد کنه...ارایشم تموم شد و دارن موهامو درست میکنن.الکس:چه حسی داری؟_من:ها؟_الکس:حست از اینکه امشب قراره نامزد کنی._من:خب...چیز خاصی ندارم واسه گفتن._ الکس:دروغ گو لویی بهم گفت اون روز تویه باغ..._من:لویی اشتباه دید._الکس:تو راست میگی هری بلندت کرده بود و داشتین تو چشمای هم نگاه می کردین همه اینا رو لویی اشتباه دیده؟_ من:بس کن الکس._الکس:باشه._ لباسمو اوردن یه پیراهن. کرم و بلند ...پوشیدمش...الکس:وای ،خیلی خوشگل شدی._من:مرسی._رفتم از اتاق بیرون و هری جلوم با یه کت و شلوار بود.دستشو گرفتم و اون همین طور با لبخند بزرگ نگام کرد.من:این جوری نگاهم نکن._هری:باشه._درا باز شد و ما داخل سا لن پر از مهمون رفتیم هر کس میومد بهمون تبریک می گفت ... حلقه نامزدی رو دستمون کردیم و داشتیم می رقصیدیم... که یکدفعه یکی از مهمونا گفت :خب عروسی کیه؟_ می خواستم برم مشتو بزنم تو صورتش ...پدره هری:خب حدود دو ماهه دیگه ست._در گوش هری گفتم،من :پدرم برای ازدوج ما خیلی عجله داره._
هری:امیدوارم عجلش برایه اونی نباشه که من دارم بهش فکر میکنم._
**********
خوانندگان لطفا لایک کنین و نظر بزارین....
به نظر شما هری به چی داره فکر میکنه؟

Life GameWhere stories live. Discover now