35

248 31 1
                                    

این هفته مثل برق گذشت...من:نمیخوام بری._ هری:خودتو لوس نکن میتونی ما رو ببینی._ من:نرو هری._ هری:منم نمیخوام تنهات بزارم انجل ولی نمیشه._من:اگه چیزیت بشه..._ هری حرفمو قطع کرد.هری:چیزیم نمیشه انجل همین طوری که رفتم برمیگردم و همه چی تموم میشه .این پایگاه زیرزمینی.این زندگی پر از مشکل.شورش و حمله.همه چی .همش تموم میشه .اون موقع دوباره شروع میکنیم.باشه؟_ من:امیدوارم._ از اتاق میایم بیرون و من میتونم با هری تا سطح زمین بیام البته یعنی تمام خانواده های سربازا میتونن تا اونجا بیان.میرسیم به سطح زمین و من نمیخوام دست هری رو ول کنم.یه نرده هست که خانواده ها رو پشتش میمونن بچه و زن ها پشتش ایستادن و همه یا دارن دست تکون میدن برای شوهر ،پدر،برادر،یا دوست پسرشون که داره سواره هواپیما میشه و یا دارن اینور نرده باهاشون خداحا فظی میکنن.من:نرو هری._ هری:انجل میدونی که من میرم پس تو این وقتی که کنارتم اخماتو باز کن._ من سعی میکنم لبخند بزنم ولی نمیشه...هری داره میره و همین فقط برام مهمه...من:باشه._ هری:به پسرمون بگه تا من نیستم نمیتونه بدنیا بیاد._ من:پسرمون میگه پدرم میتونه نره و مادرمو تنها نزاره._ هری:انجل من به اندازه کافی بخاطر دور شدن از تو ناراحت هستم.بس کن._ تو چشمای سبزش نگاه میکنم.دستمو میکشم رو گونش.نرو هری....لطفا...نرو....ولی میدونم که میره ....میره جایی که ممکنه هر لحظه یه تیر سمت قلبش شلیک بشه... دستمو میکشم روی لبش...نرو خواهش میکنم هری...نرو....با دستاش گونمو میگیره و لباش رو میزاره روی لبام....میبوستم و لباش از روی لبام جدا میشه...نمیخوام لباش از روی لبام جدا بشه ،نمیخوام بره،نمیخوام ازش دور بشم...لبخند میزنه و تو چشمام نگاه میکنه ولی چشماش میره یه طرف دیگه و لبخندش محو میشه.کجا رو نگاه میکنه؟نگاهش رو دنبال میکنم و به پشته سرم نگاه میکنم...

جوان...

جوان پشت سرمه و هری داره نگاهش میکنه و اونم به هری...توروخدا...الان؟واقعا؟حالا که هری داره میره؟رومو برمیگردونم و با دستام سرشو به طرف خودم میگیرم و دهنشو باز میکنه تا یه چیزی بگه ولی من بهش فرصت ندادم دوباره لبام رو گذاشتم رو لباش و بوسیدمش...لبام از لباش جدا میشه.من:دوستت دارم هری._ هری:دوستت دارم انجل._ لبخند میزنه و منم در جواب بهش لبخند میزنم...من:مواظب خودت باش._ هری:تو هم مواظب خودت و پسرم باش._ من:باشه._ هری کیف رو میندازه رو شونش.هری:من دیگه باید برم عزیزم_ من:باشه._ اه میکشم ولی لبخند میزنم تا هری ناراحت نشه.از نرده ها میره اون طرف و با بقیه میره سمت هواپیما...باید از پله ها بره بالا تا سوار هواپیما بشه و من اون موقع دیگه نمیتونم ببینمش .قبل اینکه ازپله ها بالا روش برمیگرده سمته من و لبخند میزنه و دستشو برام تکون میده..من لبخند میزنم با تمام ناراحتیم و تو پنهون کردن احساساتم گندم پس یه قطره اشک میوفته رو گونم ولی من سریع پاکش میکنم و برای هری دست تکون میدم و اون سوار هواپیما میشه....

هری*

هواپیما بزرگه و دور تا دورش صندلی ها با کمربند هست که ما باید بشینیم روش.من نایل رو دیدم رفتم کنارش نشستم و اون پاهاش به طرز بدی میلرزید.من:نگرانی؟_ کمربندم رو بستم.نایل:خب قراره از لیندا دور بشم و اون این چند روز اخر زیاد حالش خوب نبود و عجیب شده بود و من دارم میرم جنگ این بیشتر نگرانش میکنه._ من:همش نگرانه؟_ نایل:سر کوچیک ترین چیزی نگران میشه._ من:همچیو فراموش میکنه؟_ نایل:چی؟امممم...اره._ من:یکمی...خنگ شده؟_ نایل:فکر کنم یکم بیشتر از یکم خنگ شده._ من:احساساتی شده؟_ نایل:اره خیلی._من:یه جوری شده که نمیتونی درکش کنی؟_ نایل:اره._ من:قدرت تصمیم گیری نداره.درسته؟_ نایل:درسته._ من:استرسی شده؟_ نایل:اره._

من:خب تبریک میگم نایل ...لیندا حاملست ...داری پدر میشی._

گفتم و هواپیما بلند شد.نایل:چی؟_ من:یکم زوده ولی تو نمیتونی زمانشو انتخاب کنی._ نایل:اون بارداره و من پیشش نیستم._ من:شلوغش نکن نایل این زن منه که هر لحظه ممکنه بچش بدنیا بیاد و من اونجا نباشم....میدونی؟این خیلی سخت تره._ نایل:پس حالا هر دو ، دو دلیل داریم که زنده بمونیم._ من:اره داریم._ هواپیما. سمت پایتخت و به بعضی ها کلاهی دادن که به مانیتور های زین میرسه و زین و انجل میتونن مارو ببینن و ما فقط پیام هاشون رو میشنوییم. ....

نیم ساعت بعد....هواپیما های لویی بلند شدن و به ما توی اسمون پیوستن و همون موقع برق هواپیما رفت.وصل شد.قطع شد.وصل شد.قطع شد.وصل شد.و صدای سوختن اومد و بعد بوش.جوان یه بی سیم گرفت جلو دهنش.

جوان:از پرنده هوایی به زیر زمین..از پرنده هوایی به زیر زمین..ارتباط تصویری قطع شده..تکرار میکنم...ارتباط تصویری قطع شده..شما دیگه نمیتونین ما رو ببینین...بعد گرفتن پیام جواب بدین ..تکرار میکنم...بعد گرفتن پیام جواب بدین._

یک دقیقه بعد...

زین:پیام رو گرفتیم ...ما اتصالات رو بررسی کردیم...کاری از دستمون بر نمیاد..ارتباط تصویری قطع شد...متاسفم...کاری از دستمون بر نمیاد._

جوان:شنیده شد._

و بی سیم قطع شد..و الان میدونم انجل نمیتونه منو ببینه و باید تا اخر جنگ منتظر بمونه و این نگرانش میکنه و من لحظه شماری میکنم برگردم پیش انجل و پسرم.
*****************
اینا خانوادگی درجا حامله میشن... -__-

میدونم یکم دیر شد ...

ببخشید... :'(

Life GameWhere stories live. Discover now