Part9

438 43 0
                                    

چشمامو باز میکنم...نور چشمم رو میزنه...لعنتی،اینجا خیلی روشنه...خیلی گیج و منگم...ولی اون نور خیلی سریع از بین میره...یه سقفه سفید بالایه سرمه ...یه سرم به دستم وصله... چند بار پلک میزنم و به بقیه اتاق نگاه میکنم یکی کنارمه ولی نمی تونم صورتشو واضح ببینم...اینجا اتاقه من نیست...من:من ...کجام؟_یه صدایه اشنا جوابمو میده:تویه اتاق من._ من:تو کی هستی؟_ دوباره صدا رو میشنوم:من هریم._ اره این صدایه هریه...من:تو ... تو ...به من دروغ گفتی._هری:نه...نه...گوش کن._سعی میکنم از روی تخت بلند شم ولی جلومو میگیره .هری:نه،نه،نباید بلند شی._ من:به من دست نزن...بروگمشو...تو یه دروغ گویی ._ گلدون رو سمتش پرت میکنم ولی جا خالی میده...نفس نفس میزنم ،دستام میلرزه و نمیتونم جلوشو بگیرم ،نمیدونم شاید یه چیزی مثل حمله عصبی بهم دست داده.یه زنی شبیه پرستار میاد و بهم ارام بخش طزریق میکنه ،هری هنوز بالا سرمه ،دستام دیگه نمیلرزه ،کم کم ریتم نفس هام عادی میشه.دوباره اون احساس گیجی میاد سراغم ...هری:خب حالا اروم باش و بزار توضیح بدم._ این حس اذیتم میکنه خیلی منگم و فقط صدا ها رو میشنوم...هری:اینکه مادرو پدرم ازت یه وارث میخوان درسته ولی من واقعا دوستت دارم._من:دروغ نگو._ هری:پس وقتی تو بهم گفتی دوستم داری دروغ بود؟_ من:من؟من کی همچین حرفی زدم؟کسی هم به جز تو اونجا بود؟_هری:پس راست گفتی._ فهمیدم گند زدم دستمو گذاشتم جلویه دهنم.هری:هی اشکال نداره ،نکنه نمی خواستی هیچ وقت اینو بهم بگی،ما امروز ازدواج میکنیم._ من:چی؟اوه من همیشه یادم میره فکر کنم الزایمر دارم._ هری:اره اسم من رو هم فراموش کرده بودی._ من:نه اون موقعه بخطار دارو منگ بودم._ الکس و مادلین میان داخل.الکس:داماد باید بره بیرون چون عروس خانوم باید لباسا شو بپوشه و حاظر شه._ هری:حالا دیگه منو از اتاقم بیرون میکنین._ الکس:اره چون نباید عروس رو با لباس عروس قبل جشن ببینی._الکس هری رو برد بیرون اتاق و درو بست.مادلین :لباس رو بیارین._ چندتا خدمتکار اومدن و لباس رو هم با خودشون اوردن.یه لباس سفید و بلند و زیبا،با یه تور کار شده و بلند. الکس:زود باش لباس رو بپوش._ من:باشه._ رفتم و لباس رو پوشیدم .مادلین:خوب شدی._ الکس:وای خیلی قشنگ شدی._ من:مرسی._ لباس خیلی قشنگی بود.بعد از اتمام ارایش و مدل مو از روی صندلی بلند شدم ولی مادلین گفت دوباره بشینم چون کار تموم نشده دوباره نشستم،ارایشگر اومد جلو تر.و مادلین سرشو برد سمت اون،مادلین:می خوام جوری جای بخیه هارو محو کنی که حتی از فاصله یک سانتی هم معلوم نشه._اوه راست میگفت اگه اینطوری میرفتم بیرون همه متوجه اش می شدند،بعد زدن چندین پودر محو کننده و کرم بلاخره کار تموم شد.بلند شدم و رفتم بیرون،الکس:الان هری میاد ._ چند ثانیه بعد هری از اتاق رو به رو با یه کت و شلوار مشکی میاد بیرون وقتی دوباره هری رو دیدم فقط یه جمله به ذهنم رسید.
من دیگه هیچ احساسی نسبت به مارتین ندارم.
هری:وای؟_ من:چی شده؟_ هری:تو...خیلی تو این لباس قشنگ شدی._ من:یعنی بدون این لباس قشنگ نسیتم؟_ هری:میدونی منظورم این نبود._ میخندم .منو هری به همراه مادلین و جک میریم بیرون.جمعیت زیادی از مردم بیرون خونه جمع شدن و ما با لبخند براشون دست تکون میدیم .بعد یه مدت اومیدیم داخل ،من:اگه یادتون باشه شما همیشه قبل ازدواج یکی از خواسته هی عروس رو عملی میکردین._ جک:فقط چیزایی که به نعفته رو یادت میمونه ...خب،حالا چی میخوای؟._
من:میخوام خانوادم رو ببینم._
مادلین اخم کرد،مادلین:محض رضایه خدا انجل،تو باید اونا رو فراموش کنی._ جک میره تو فکر،جک:باشه._ من:واقعا؟_ جک:اره منو هری کارشو درست میکنیم... بیا هری_ دستامون جدا میشه و اون با پدرش میره.مادلین:واقعا که.._ من:همه مثل تو سنگ دل نیستن مادلین ._مادلین:مادلین؟_ تعجب کرد که مادلین صداش کردم،من:وقتی باهام بد رفتار میکنی دلیلی برای احترام گذاشتن بهت ندارم ._ مادلین:تو خیلی بی ادبی._ من:ممنون ،همه بهم میگن._ الکس میاد داخل اتاق،الکس:انجل بیا میخوام با اشلی اشنات کنم._ من:باشه._ نمیتونم قیافه اشلی رو تو ذهنم تصور کنم و میخوام خیلی زود ببینمش.یه دختر با موهای قهوه ای و روشن با چشمایه ابی،اشلی:سلام._ من:سلام من انجلم ...اسمت تو این خونه زیاد شنیده میشه._ اشلی:شاید اسمم رو دوست دارن برعکس خودم._ من:فقط برایه اینکه بچت دختر بود؟_ اشلی:اره،فکر کنم...امید خانم مادلین تویی._ من:خانم مادلین؟...من مادلین صداش میکنم._اشلی خندید.الکس:زودباش بیا مهمونا منتظرن._من:باشه._ هری برگشت .هری:یکی از اعضای خانوادت تو پایتخته و الان توی اتاقه._من:چی؟واقعا؟_ هری:اره زود برو ببینش مهمونا منتظرن._ رفتم جلو در.مادرو خواهرم تو پایتخت چیکار میکنن؟...با شوق درو باز کردم ...ولی بجایه مادرو خواهرم مارتین رو جلویه خودم دیدم...مارتین:سلام._ من:تو جز خانوادم نیستی...برو اگه هم نری نگهبانا میگم بیرونت کنن._ مارتین دستمو گرفت،مارتین:صبر کن میخوام باهات حرف بزنم._ من:من حرفی باهات ندارم مارتین ...دستمو ول کن._ مارتین:من نمیتونم فراموشت کنم._ من:ولی من فراموشت کردم._ مارتین:نکردی ...میدونم...با من بیا...با هم میریم._ من:فراموش کردمت برای همیشه._ مارتین:هنوز منو دوست داری ._ من:کجا بریم،امروز عروسیمه ،من دارم با هری ازدواج میکنم.دیگه مهم نیست تو چی فکر میکنی._ مارتین:ولی تو گفتی که با من ازدواج میکنی با هم فرار میکنم...بر میگردیم منطقه ده._ من:من نمی تونم از پیش هری برم._ مارتین:نمیتونی یا نمی خوای؟_
من:نمیخوام._
دستمو ول میکنه و میره.از اتاق میام بیرون، هری:زود باش بریم_دستشو میگیرم.هری:اون کی بود؟ توی مصاحبه چیزی دربارش نگفتی _ من:دستانش طولانیه._ هری:منظورت چیه؟_من:اون کسی بود که توی منطقه ده میخواستم باهاش ازدواج کنم._ هری:چی؟_ من:مهمونا منتظرن._ خورد تو ذوق هر دومون.رفتیم جلویه در.مادلین:لبخند فراموش نشه._ من لبخند داشتم پس منظورش به هری بود.من:هی من فراموشش کردم نمیخواد خودتو ناراحت کنی._ اخماش به زور باز میشه.هری:باشه._ در باز میشه ما با کلی ادم روبه رو میشیم،... بد رفتن به کلیسا و دست کردن انگشترها به یه باغ قشنگ رفتیم...تویه کل جشن کنار هری بودم... همه خوشحال بودن و میرقصیدن،منو هری هم همین طور...هری:دوستت دارم برای همیشه._ من:منم دوستت دارم ...تا ابد._ به اخرایه جشن نزدیک شدیم...کنار هری نشسته بودم.یکی از نگهبانا اومد.نگهبان:اقا به یه مشکل امنیتی بر خوردیم._ هری:اومدم._هر دو پامیشیم دستمو ول میکنه ولی من دوباره دستشو میگیرم.من:منم میام._ هری:نه خطرناکه تو همینجا بمون تا برگردم باشه؟._من:ولی..._ دستشو به علامت سکوت میزاره رو لبم،هری: اینجا بمون زود بر میگردم._میره هنوز چند متر فاصله نگرفته که من بلند میگم،من:دوستت دارم هری._ هری برمیگرده پیشم و میبوستم،هری:منم دوستت دارم،تا ابد._ لبخند می زنه و با نگهبان میره،حس خوبی به رفتن هری ندارم،به قدم هاش که ازم دور میشه نگاه میکنم.سعی میکنم فکرایه بد رو از سرم دور کنم. بعد جشن میریم خونه هری و جک هنوز نیومدن .خیلی نگرانم.الکس و مادلین و بقیه رفتن بخوابن ولی من منتظر هریم.یه صدا میاد.من:هری؟... یکی میگه:تو نمیتونی دست رد به سینه من بزنی انجل._یه دست مال جلویه دهنم و دماغم میبینم و به خواب عمیق فرو میرم.
************
دوستت دارم،تا ابد♥:-)
لایک و نظر

Life GameWhere stories live. Discover now