part17

309 34 0
                                    

ویلایه لب ساحل خیلی بزرگ و قشنگه دقیقا همون طوری که الکس کل راه داشت ازش تعریف میکرد.یه سمت دورنماییه کوه داره و سمت دیگه به دریا دید کامل داره... رویه صندلی راحتی کناره پنجره ی سمت دریا نشستم و با یه قهوه تو دستم دارم کتاب میخونم ،در اصل نمی خونم این فقط حالته کتاب خوندنه، دارم به حرف ادامایی که میان تو اتاق گوش میکنم.حرفایی که مادلین با الکس ،الکس با نایل،لویی و اشلی،لیندا و الکس ،جک و مادلین ،جک و لویی ،میزنن گوش میکنم.ولی یه صدایی این وسطا شنیده نمیشه.
صدایه هری
فقط اسمشو میارن،خودش وارده اتاق نشده اگر هم شده حرف نمیزنه...قهوه رو گذاشتم کنار .سرمو به کناره صندلی تکیه دادم...چشمامو بستم تا خوابم ببره...صدایه پا یه یکی اومد این صدایه کفشایه پاشنه بلند مادلین و اشلی نیست لویی هم که اصلا تو خونه کفش پاش نیست .این کفشه نایلم نیست.راه رفتن لیندا و الکس هم همچین صدایی نمیده.پس این ادم
هریه
اومد تو اتاق ،چند لحظه ایستاد،فکر کنم میخواد مطمعن شه خوابم یا نه،نزدیک تر شد ،صدایه پا تا کناره صندلی اومد و متوقف شد.یه پتو یه کوچیک رویه خودم احساس کردم و البته دستایه هری رو...تن صداش خیلی ارومه،هری:کاش دوباره شروع میکردیم،دوباره باهام حرف میزدی،میذاشتی نشون بدم برایه بچمون پدره خوبیم،ولی تو فقط یه دعوایه ساده رو بزرگ کردی اینقدر بزرگ که منم نمیتونم درستش کنم._ انگشتش رو رویه گونم احساس کردم و بعد بلند شد و رفت... اولین چیزایی که گفت خیلی خوب بود ولی من دعوا رو بزرگ کردم؟ اگه این حرفو تو روم میزد نه وقتی که فکر میکرد خوابم ،مطمعنم با مشت میکوبیدم تو صورتش ... وقتی مطمعن شدم رفته چشمامو باز کردم ... تقریبا ظهر شده ...تسا کنار لویی نشسته و داره نقاشی میکشه ،الکس هم با هندزفریش داره اهنگ گوش میکنه و زیر لب اهنگ رو زمزمه میکنه ،بعضی اوقات هم با ریتم اهنگ میرقصه...منم دارم به رقص مسخرش میخندم ... اگه خودش رو موقعه رقص میدید مطمعنم دیگه حتی فکر رقیصدن رو هم نمیکرد... سرمو برمیگردونم....هری بهم ذل زده ،نگاش میکنم و اون نگاشو میدزده و به تسا نگاه میکنه... اشلی و مادلین در حال صحبت میان داخل،فکر کنم رابطشون کم کم داره خوب میشه ... اشلی میره و بینه لویی و تسا میشینه...اونا بدون در نظر گرفتن احمقیایه لو خانواده خیلی نازی هستند...بچه ما هم مثله تسا خوشگل میشه؟... نمیخوام متوجه شن بهشون ذل زدمم برایه همین چشمامو میبرم سمت کلمات کتاب...کلمات کتاب خیس میشن ...چی؟مگه داره بارون میاد؟ اه ... لعنتی....من دارم گریه میکنم...چرا واقعا؟... مثله پیرزن هایی که کنترل ادرار شون رو ندارن منم کنترل اشکام رو ندارم.... منو هری و این بچه نمیتونیم اینقدر خانواده خوشحالی باشیم...من مثله اشلی مادره خوبی نمیشم...لویی هر چقدر هم عوضی باشه پدره خوبیه ... اون به اجبار پدرش پایتخت مونده و به کارایه اداری و جلسات نظارت داره... اگه همین جا بشینم کتاب تو اشکام غرق میشه....پس بلند شدم و دستام رو گذاشتم رو چشمام تا پنهانشون کنم....از اتاق خیلی سریع زدم بیرون و از در خونه هم خارج شدم....تو ساحل دارم میدوم....نمیدونم چرا واقعا اینطوری شد....تقصیره منه؟.... نمیدونم....انگار مغزم خالی شده.... یادم میاد رویه صحنه ایستادم و اسمم رو به عنوان خانم خوشبخت میخونن...خوشبخت؟من الان واقعا ادمه خوشبختی هستم...یادم میاد مادرم و لیندا رو پیدا کردمو در اغششون گرفتم...یادم میاد ساختمان ها منفجر میشن و من رویه زمین می افتم....یادم میاد تویه رستورانم و دارم غذا یه مردم رو واسشون میبرم...یادم میاد در تابوته مارتین رو بستم...یادم میاد سفرمون تویه کشتی ،پریدن تو اب،بوسه ی منو هری....انگار مغزم فقط میتونه برگرده به عقب ... انگار اینده ای وجود نداره...نمیتونم بگم اگه ده تا قدم دیگه ور دارم چی میشه ... هیچی !...مغزم پوچه پوچه....اشکام میریزه....نمیتونم از حرکت به ایستم...شاید اگه تا اخر این ساحل بدوم همه چی یادم بره....یکی بازومو میگیره و من میایستم و سرمو برمیگردونم...هریه...من:ه-هری..._ نمیزاره حرفم رو تموم کنم...لباشو میزاره رو لبام...هری:منو ببخش ... من عاشقتم... نمیتونم بیینم منو نادیده میگیری...بچمون رو هم میخوام،فقط اون لحظه ترسیدم...و تویه این مدت در عوض ترسم عذاب کشیدم...منو می بخشی؟._ من:اره...من...می بخشمت._ هری:عاشقتم._ من:منم عاشقتم._ دستمو بردم تو موهاشو بغلش کردم....در گوشم گفت،هری:هیچ وقت روتو ازم بر نگردون،باشه؟._ من:هرگز اینکارو نمیکنم...توچی؟_هری:هرگز._من: بیا بریم تو_ هری:باشه._ دست تو دست هم اومدیم تو خونه مادلین کم مونده بود شاخ در بیاره ولی بعد لبخند زد.سر میز شام نشسته بودیم ،هری از زیر میز دستمو گرفت،جک:اسم نوم رو من انتخاب میکنم._ من:بله؟؟؟اون بچه منو هریه تو چرا باید اسمشو انتخاب کنی؟؟؟_ هری جلویه خندشو گرفته بود و بقیه همه تعجب کرده بودند،جک:این رسمه._ من:چه مسخره...من اسمشو میگم شایدم هری بگه ._ مادلین:اون موقعه ای که افسرده بود بهتر بود چون بی ادبی نمیکرد._ مادلن زمزمه کرد.لو:این یه رسمه انجل تو نمیتونی سر پیچی کنی._ من:این رسم نیست ...احمقانست ._ هری:بزار اون انتخاب کنه ._ در گوشم اینو گفت.من:اوففف...باشه ...ولی اگه از اسمش خوشم نیاد قبول نمیکنم._ مادلین یه چیز دیگه هم زمزمه کرد که فکر کنم فحش داد بهم.جک:باشه._ جک خیلی سرد این حرفو زد.هری به عنوان تشکر دستمو فشار داد.الکس و لیندا از سر میز پاشدن و یک دقیقه بعد با یه کیک برگشتن که روش شمع عدد بیست و چهار بود.کیک رو گذشت جلویه نایل و همه واسش شعر تولدت مبارک خوندن .نایل شمع هارو فوت کرد و بعد به یکی چشمک زد وبا لبخند بهش نگاه کرد.نگاش رو دنبال کردمو دیدم لبخندش سمته ....لینداست....من:الان چیشد؟؟؟؟_ هری اون حرکت نایل رو دید فکر کمم فقط مامتوجه شده بودیم،هری:خواهرتو و برادرمن؟_ منوهری:اوه._ بعد خندیدیم چون اینو با هم گفتم.من:یه لحظه ...نایل چند ساله شد؟_ هری:24._من:این یعنی....
مسابقه خوشبختیه جدید،ماجراهایه جدید،اتفاقایه جدید!._
هری:دقیقا._.....
پایان فصل اول

Life GameWhere stories live. Discover now