part2

689 60 0
                                    

با صدای سارا بیدار شدم،سارا:پاشو ...پاشو تنبل...باید اماده شی._من:بزار بخوابم._سارا:من روش هایه دیگه ای رو هم بلد هستم برای بیدار کردن._ بلند شدم و رفتم دوش گرفتم ...با سارا رفتیم پیش یه مردی که قراره لباس امشبم رو انتخاب کنه یه مدت طولانیپیش اون بودیم و بعد رفتیم پیش یه دختر جوان که می خواست موهامو درست کنه و بعد یه عالمه ور رفتن با سرم یه مدل انتخاب کردو موهامو درست کرد ،بعد هم ارایشگر که از همه بیشتر وقت رو گرفت ارایش کردنم که تموم شد لباسم رو که یه پیراهن ابی کم رنگ بود رو پوشیدم ،موهام رو هم که قبلا درست شده بود...پس رفتیم و روی یه مبل منو سارا نشستیم .من:من نمی تونم دله مردم رو بدست بیارم._سارا:نترس،نصف رای رو اونا میدن پس سعی کن..._من:نمیتونم._سارا:فقط صادق باش._ یه نگهبان اومد،نگهبان:وقت شروع برنامست._منو سارا بلند شدیم رفتیم جایی که نه تا دختر دیگه تویه صف بودن.سارا:به ترتیب شماره منطقه میرین روی صحنه پس تو اخری...نگران نباش .باشه؟...فقط صادق باش._صدای دست زدن مردم اومد...منطقه یک بعد دو بعد سه بعد چهار بعد پنج بعد شش بعد هفت بعد هشت بعدنه و نوبت من شد...رفتم رویه صحنه و لبخند زورکی زدم ...مجری یه مرد بود.مرد:خب خانم ها و اقایان خانم خوشبخت منطقه ده...انجل فیتیس._مردم دست زدن و من رویه مبل نشستم ...مجری:خب ...انجل چطوری؟_من:خوب..._مجری:یه سوالی هست تویه ذهن همه ما، اونی که به جاش داوطلب شدی کیه؟و چرا اینکارو کردی؟_من:اون لیندا خواهره کوچیکمه...من نون اور خونه بودم چون پدرم وقتی بچه بودم فوت کرده...اخرین حرفایه منو پدرم این بود که اون ازم خواست مواظب مادرو خواهرم باشم...و من اینکارو کردم و وقتی اسم خواهرم رو شنیدم ،فکر کردم که اگه اون بین ان نه تا بمیره نمیتونم خودمو ببخشم پس به جای اون داوطلب شدم... میدونین؟ نون اور بودن اینجوریه دیگه...کار کنی تا نصف شب که اونا گشنه نخوابند...احساسات رو نسبت به اتفاقایه بد زندگی نشون ندی تا اونا بهت تکیه کنن ...باید به اجبار قوی باشی...وقتی میبینی چشم امید اون ها به توعه مجبوری ...اونا منتظرتند شبا که ببینن وقتی بر میگردی غذایی براشون اوردی که گرسنه نخوابن یا نه...مادرم و خواهرم تنها کسایه منن و نمیتونم مرگ یکی از اونا رو ببینم._ صدای ترحم تماشاچی ها رو شنیدم حتی مجری هم داشت اشک هاشو کنترل میکرد.مجری:پس تو زندگی سختی داشی._من:زندگیه دیگه معلوم نیست با کی چیکار میکنه._تماشاچی ها دوباره اون صدای پر از ترحم و همدردی رو از خودشون در اوردن...مجری:خب انجل...بزرگترین ارزوت چیه؟_ یادم افتاد بقیه چی گفتند در جواب این سوال زندگی،خوشبختی،برنده مسابقه شدن،دیدار دوباره با خانواده،ادم مهمی شدن،دیدار با شاهزاده و...من:خب...ازادی._تماشاچی ها دست زدند.مجری:خب ...تعریفت از عشق چیه؟_من:خب من تابه حال عاشق نشدم ولی دیدم که مادرم چگونه عاشقانه در کنار پدرم در خوشی ها و ناراحتی ها موند و تا اخرین لحظات اون رو ترک نکرد...پس من میگم عشق رو نمیشه تعریف کرد ،عشق احساسیه که تمام وجودت رو در بر میگیره و باعث میشه همه چی راحت بشه، بازی پر پیچ و خم زندگی به یه راه صاف تبدیل شه..._تماشاچی ها دست زدند و بعضی سوت میزدن برخی از جاشون بلند شدند.مجری:خب شاهزاده هری استایلز رو تویه یک کلمه توصیف کن._جواب بقیه یادم اومد
پر قدرت،زیبا،پر عزمت،استوار،بسیارجذاب،فرشته ی عشق،با غرور،با شخصیت،مرد زندگی و... تصویرش اومد روی صفحه نمایش بزرگ پشت سرمون.بهش عکسش نگاه کردم و اولین چیزی که دیدم موهاش بود.من:فرفری._تماشاچی ها و مجری از خنده روده بر شدند ،از خنده اونا منم خندم گرفت همه دست زدند و از جاشون بلند شدند.مجری:پایان مصاحبه رو اعلام میکنم .و برای اخرین بار خانم انجل فیتیس را بهتون معرفی میکنم._مردم برام دست زدن و ایندفعه. دوباره همه از جاشون بلند شدند.از صحنه رفتم پایین ...سارا با یه لبخند گنده جلوم بود.سارا:فوق العاده بودی دختر همه عاشقت شدند ._من:مرسی._ الان فقط شبی که قراره شاهزاده رو ببینی مونده... ولی من از شاهزاده و خاندانش بدم میاد اونا عاشق نوه پسراند و دخترای جوون رو به راحتی میکشند یا زن پسراشون میکنند . چند شب بعد ...امشب قراره شاهزاده رو ببینم ...کل امروز همون کارا رو کردیم ارایشگر،درس کردن مو،پوشیدن و انتخاب لباس...تویه سالن نشستم و منتظرم که اسمم رو صدا کنند بازم من اخریم رفتن همه رو دیدم ... بالاخره نوبت من شد...سرباز:انجل فیتیس منطقه ده._
((هری))
اه ...من نمی خوام باکسی که برنده یه بازی یا مسابقه بشه ازدواج کنم...می خوام باکسی ازدواج کنم که عاشق اش بشم و مطمعنا اون دخترای لوس منو جذب نمیکنند... صبح سر همین با پدرم حرف زدم ولی این اولین بار نیست که به استیو (خدمتکار-دستیار)میگه منو ببره تو اتاقم تا صدامو نشنوه،همیشه همین کارو میکرد...ولی الان موضوع حیوون خونگی،موتور ،ماشین،یا رفتن تعطیلات با دوستای مدرسه نیست ،من قراره با یه نفر که تاحالا ندیدم تا اخر عمر زندگی کنم،و من نمیتونم اینکارو بکنم ... من تا به حال عاشق نشدم ولی اگه قرار باشه با یکی پیمان ازدواج ببندم مطمعنم باید عاشقش باشم...امشب تمام دخترای منتخب رو دیدار میکنم...استیو مجبورم کرد کت و شلوار بپوشم و توی یه سالن مخصوص اون طرف یه میز غذا خوری داوزده نفره بشینم ... دختر منطقه یک اومد تعظیم کرد و نشست ،از خانواده اش که چقدر برادرهاش بامزه هستند باهام حرف از لبخند اش معلومه یا خانوادش رو خیلی دوست داره یا منو . به زور با لبخند نگاش کردم و بعد چند دقیقه سربازا بردنش ...بعد منطقه دو اومد تعظیم، لبخند و یه سری حرف بی ارزش و بی اهمیت و بعد پنج دقیقه سربازا بردنش زمان مشخص برای دیدار با اونا پنج دقیقه است به جز اینکه من مایل باشم بیشتر ببینمشون. که البته من دوست دارم حرف زدن این دخترای لوس و مامانی زودتر تموم شه وقتی فکر میکنم با یکی از اینا قراره تا ابد بمونم به این فکر می افتم که یا خودمو میکشم یا اونا رو ... از فکرم خنده ام گرفت منطقه سه،چهار،پنج،شش،هفت،هشت،نه... انگار یک سال رویه این صندلی نشستم و دارم این دخترای لوس که میخواهند دلم رو به دست بیارند رو تحمل می کنم خوشحالم که بعد دیدن این دختره منطقه ده می تونم برم بخوابم و فردا بین این لوسا یکی رو انتخاب کنم...سرباز رفت تا دختره رو صدا کنه... دختر اومد داخل مثل بقیه نمی خندید ،تعظیم خیلی خیلی کوتاهی کرد و نشست به جای اینکه بایه لبخند خودش شروع به حرف زدن بکنه فقط نشست و در و دیوار رو نگاه کرد.من:خب اسم شما چیه؟_ دختره : انجل فیتیس..._ من:خب انجل من هریم._نگام کرد.انجل:به من چه اسمت چیه،تازه من نگفتم میتونی انجل صدام کنی._ دقیقا بر عکس بقیه بود نه لوس و نه مامانی .من:نمی خوای درمورد خودت بگی؟یا مثلا از من در مورد خودم سوال کنی؟_انجل:من درمورد خودم به یه قریبه چیزی نمیگم .در مورد یه ادم بی خود هم نمی خوام چیزی بدونم اگر هم میخواستم نمی پرسیدم،کشف میکردم._بی خود؟ادم بی خود منم؟میخوام این مکالمه ادامه پیدا کنه پس به سربازا اشاره میکنم تا اونو بلند نکنن.به بشقاب غذایی که جلوش بود نگاه کرد چاقو رو ورداشت و شروع به ور رفتن با غذاش شد.من:اگه چیزی ندونم نمیتونم در موردت قضاوت کنم._انجل:پس اینکارو نکن._ من :خب چه احساسی نسبت به من داری؟_ انجل :به تو احساس تنفر دارم._توی سکوت گوجه ای که توبشقابش بود رو با چاقو خورد میکرد.من:فکرنمیکنی کم کم دار رب درست میکنی._بهم چشم غره رفت و من خندم گرفت.چاقوشو بلند کرد پرت کرد سمتم دقیقا خورد به دیوار، کنار سرم ،خب معلومه توی پرتاب چاقو ماهره ولی بقیه دخترا فقط تو ناخن لاک زدن ماهرن سربازا اومدن جلو که دستگیرش کنن ولی مانع شدم.انجل:با من شوخی نکن._پاشد و بدون اجازه گرفتن از من از سالن غذا خوری بیرون رفت.استیو بدو بدو اومد تو.استیو:اون دختره گستاخ چاقو رو سمتت پرت کرد؟_من:اره ولی این گستاخی نیست._استیو:اون نمونه کامل یک ادم بی شخصیت بود ._از سالن اومدم بیرون و سمت اتاقم رفتم،تو راه مادرم رو دیدم،مادرم:اوه عزیزم حالت خوبه؟اون دختر بی ادب می خواست بهت اسیب بزنه._من:نمی خواست چون اگه می خواست اینکار رو میکرد._مادرم یه نگاه متعجب کرد و من:ببخشید مام ولی من خستم و می خوام بخوابم_رفتم تو اتاقم و در بستم با همون لباسا خودمو انداختم رو تخت و با به یاد اوردن مکالمه ام با انجل به خواب رفتم.
************
لایکککککک و ننننظرررررر لطفا O:-)
داستان داره شروع میشه....

Life GameWhere stories live. Discover now