24

326 34 0
                                    

صبح که بیدار شدم نبودن....من چند وقته غذا نخوردم؟؟؟؟اوه من اصلا حواسم نبود....من به حامله گیم اهمیت نمیدم؟میدم.نمیدم.میدم.شاید یه ذره ندم.میرم سالن غذا خوری و یه پیر زن یه سینی میده بهم و من تو اولین جا میشینم و شروع میکنم به خوردن غذام.پسر:سلام.بعد رفتنش به پایتخت و مرگش دیگه ندیدمش._   سرمو برمیگردونم و به اون پسر نگاه میکنم....اوه خدای من....اوه خدای من....نه......نه.....او-اون .....او-اون مارتینه؟.....

من:م-مارتین؟_

پسر:نه نه اون که مرده. من برادر دو قلوشم دن._

من:اوه._

دن:اره این یعنی مرگش ناراحت کنندست اون جوون بود و فقط جنازشو به ما دادن....چش شد؟چرا مرد؟_

من:م-من ن-نمیدونم._

دن:اون اومد تا تو رو پیدا کنه .بهت نرسید؟_

سرمو تکون دادم یعنی نه.

دن:اوه._از جام پاشدم و اون سربازی که همش دنبالمه رو نگاه کردم.من:غذامو بیار تو اتاقم._به سرباز اشاره کردم .رفتم تو اتاقم و غذا رو به زور خوردم تا صدای معده خالیم رو نشنوم.رو صندلیم نشستم و به زمین خیره شدم.در باز میشه.زین:خوبی؟؟_من:چی؟_اومد جلو با شصتش اشکام رو پاک کرد.من دارم گریه میکنم.من:اره اره تو نمیخواستی با جوان بری؟_

زین:مادرم دوباره تشنج کرد._

من:چی؟_ زین:مادرم مریضه اون همه سال کار کردن و تنها بودن و فقیری و مشکلات از یه جایی باید خودش رو نشون میداد واسه این از مغزش بود._من:اوهم._ زین:اشلی چطوره؟_ من:چی؟....اممم....خوبه،خوب._من:تو شبیه یه کسی هستی._ زین:کی؟_من:همچین انگار بین هری و لویی هستی هم مهربون و هم بد جنس ادم گیج میشه._ 

زین داد زد،زین:در مورد لویی با من حرف نزن._

از جاش پاشد و درا رو بهم کوبید و رفت.چش شد این؟از لویی بدش میاد؟چرا؟ولی اون از اشلی پرسید.چی؟یعنی؟اون و اشلی؟نه.نه.نه.من دارم چرت میگم لویی برادر ناتنیشه حتما بخاطر همینه.میرم بیرون اتاق تا دور بزنم بعضی قسمتا که ادما پشت یه چیز باحال تر و پیچیده تر از کامپیوتر نشستند که اونجا ها اتاقش تم ابی داره ولی بقیه جاها مثل بیمارستان.اشپزخانه .سالن غذا خوری و راهرو ها و اتاقا تم قهوه ای داره .

دررررررررردرررررررر...
زن:اخبار جدید از پایتخت.اخبار جدید از پایتخت.همگی به سالن اجتماع .همگی به سالن اجتماع._ اخبار از پایتخت؟هری؟من سالن اجتماع رو بلد نیستم برای همین با مردم راه می افتم و پشت سرشون میرم.وارد یه سالن بزرگ میشیم و یک صفحه نمایش بزرگ جلومون هست.روشن میشه و دو تا صندلی هست.یکی مجری و یکی دیگه......

هری...

برنامه شروع میشه .

مجری:میشه در مورد برادرتون نایل به ما بگین؟_
هری:  ...اون حالش خوبه،بهتر از همیشه ست ....چون الان عشقش میراندا کنارشه._
مجری:و خودتون؟در مورد خودتون بگین که این چند وقت زیاد تو تلوزیون نیستین._
هری:من.... بهتر از هر موقعه ای هستم به پدر و برادرام در امور کمک میکنم ... برگشتم به زندگی._
مجری:اوه این عالیه همه ی بینندگان فکر میکردن شما یا دپرس هستین یا معتاد شدین ولی این هری استایلزه قوی محکم و پایدار._
هری: .... مرسی تامل تو همیشه به من لطف داری._
مجری:هری ،اینجا صداقت حکم فرماست پس با صداقت بگو ... همسرت اون چی؟_
هری:انجل..._
هری گفت و صداش نرم شد و چشماش برگشت به همون سبز قشنگ همیشگی.من جلوتر از همه هستم پس دستمو میکشم رو صورت هری یعنی همون پرده نمایش.
هری:  او....اون .... اون مرده._
دستمو نا خود اگاه کشیدم.مرده؟اون فکر میکنه من مردم؟چطوری؟بدون اینکه جنازه یا چیز دیگه ای رو ببینه؟به همین سادگی؟
مجری:اوه این خبر واقعا مردم کشور رو عزادار کرد.با اینکه همه ی مادوست داریم شما بیشتر با ما باشین ولی وقت داره تموم میشه.خداحافظ مردم پایتخت و سایر مناطق._

Life GameWhere stories live. Discover now