25

331 36 2
                                    

از خواب پریدم وقتی زین دراتاقمو کوبید.من:چیشده؟_

زین:اومدن...با هری و اشلی اومدن._

هری.....باورم نمیشه که دوباره میتونم ببینمش....دنبال زین میرم و تقریبا هر دو داریم میدویم.وارد بیمارستان که شدیم من موهای بور اشلی رو دیدم و اون برگشت سمت ما ... اشلی با لبخند گفت.اشلی:زین؟_ اشلی دوید سمت زین و پرید بغلش.اوه خدای من.بیچاره لویی.البته زین این همه سال دوری عشقش رو تحمل کرد و حتی به بقیه دخترا نگاه هم نکرد.من از کنار زین و اشلی وقتی داشتن همو می بوسیدن رد شدم. به جوان رسیدم که رو تخت نشسته بود و بدون بلوز بود و داشتن زخم پشتش رو بخیه میکردن و موهای تقریبا بلند و صاف بلوندش ریته بود رو صورتش.بهم نگاه کرد.جوان:اون داخله ولی نمیدونیم وضعیتش چطوریه... با گازی که سربازای جک رو بیهوش کردیم بیهوش شد._ جک لبخند زد ولی زود لبخندش محو شد وقتی اون سوزن دوباره توی پوستش رفت.من سرمو تکون دادم و رفتم جلوی در اتاقی که هری بود ولی برگشتم سمت جوان و رفتم جلوش و بغ لش کردم.من:ممنون که اوردیش._ جوان:اگه تو رو رهبر نمیکردم هیچ کدوم از مردم منطقه باهام همراه نمیشدن پس مرسی که رهبری._ من لبخند زدمو برگشتم سمت در اتاق هری درو باز کردم و پشتش رو دیدم .روی تخت نشسته موهای فر اش رو دیدم.دکترا با برگه و خودکار جلوش بودن.هر قدمی که ور میداشتم بیشتر نگران میشدم.تخت رو دور زدم و کم کم صورتش رو دیدم.کنار ابروش یه کبودی و پارگی بزرگ هست.کل گردنش کبوده.و کناره لبش خونی و زخمیه.زیر دو چشاش تو رفته تو و کبود شده.رنگ سبز چشماش دیگه معلوم نبود.اون موقع هم لاغر بود ولی الان شاید 5 یا6 کیلو وزن کم کرده .جک عوضی اون پسرته روانی.اون از خونته.جک رو باید ببرن تیمارستان.دلم میخواد برای این حالش همینجا گریه کنم.رسیدم رو به روش.نگاهش میکنم و نگاهم میکنه.یکدفعه دستاش می افته دور گردنم و می افتم رو زمین.اون گردنمو فشار میده و زیر لب میگه.هری:تو قاتلی و من میکشمت...میکشمت....میکشمت_ با صدای اروم و خفه با تمام توانم گفتم.من:منم...انجل...این منم ...هری .....منم انجل._ هری:کی؟تو فقط باید بمیری....بمیر.....من میکشمت._ من:منم ...منم هری....انجل....من انجلم._ هری:انجل!_ چشماش اروم شد و بهم خیره شد و دستاش از روی گلوم ول شد ولی من بازم نمیتونستم نفس بکشم.به بازوی هری یه چیزی طزریق کردن و اون بیهوش شد.از زمین بلند اش کردن و گذاشتنش رو تخت.جوان اومدو بلندم کرد و من رفتم توی اتاقم و فقط گریه کردم.اون منو به یاد نمیاره؟همسرشو بیاد نمیاره؟...اینقدر گریه کردم که خوابم برد.

فردا صبح رفتم پیش زین....

من:میخوام بازم هری رو ببینم_

زین:تو مطمهنی؟_ من:اره_ رفتیم اتاق هری اونجا یه پنجره داره که ازش هری رو کنترل میکنن.میرم داخل.شروع میکنه به داد زدن و اشکام میریزه .تقلا میکنه که خودشو ازاد کنه از کمربند های تخت و به من حمله کنه.بدنش شروع به لرزیدن میکنه....لرزش بدنش رو فرا میگیره و پرستارا سعی میکنن بیرونم کنن.من:چش شده؟_

Life GameWhere stories live. Discover now