part6

453 53 1
                                    

چشمامو باز کردم... لباسامو عوض کردمو رفتم تو حال تا الکس رو پیدا کنم.ولی نه توی حال و نه تو اتاق اش پیداش نکردم.یکی از خدمتکارا رو در حال تمیز کردن پیدا کردم.من:ام،میدونین الکس کجاست؟_خدمتکار:خانم توی اشپزخانه اند._من:ولی من نمیدونم اشپزخانه کجاست._خدمتکار حرکت کرد و رفت سمت اشپزخانه منم دنبالش رفتم.الکس توی اشپزخانه داره نون درست میکنه.من:الکس داری نون درست میکنی؟!_الکس:واسه تفریح،ولی بیشترشو اینا درست میکنن._به چند نفر که پشتش بودن اشاره کرد.من:منم میخوام کمک کنم._الکس:باشه._ با الس نون درست کردیم ،لویی اومد تو اشپز خانه...لویی:ابنو کی درست کرده؟_الکس:یه جواریی میشه گفت منو انجل._لویی:اگه انجل درست کرده باشه حتما سمی یا چیزی توش ریخته._من:نه چون دوست ندارم با سم کشمت با چاقو بیشتر حال میده._مادلین اومد تو...مادلین:انجل ...دیگه نمی خوام در مورد چاقو،کشتن ،تهدید کردن هم چیزی بشنوم... همین طور تو لوییس._من و لویی:باشه._مادلین:لویی تو الان باید پیشه اشلی باشی._ لویی:میدونم و دارم میرم پیشش._منتظر شدم لویی و مادلین برن از اتاق بیرون.رو به الکس کردم،من:اشلی کیه؟_الکس:هیچکس_من:چرا نمیخوای به من بگی اشلی کیه ؟_الکس:من باید برم._رفت و یکی از نگهبانا اومد و گفت:چطوره برین تو اتاقتون._من:چی؟چرا؟_ خدمتکار :ببخشید این یه دستوره._ رفتم تو اتاق ...چک کردم در بازه ییا نه... در بسته ست فکر کنم دیگه باید به اینکارا عادت کنم... نشستم رو تخت و به مادرم و لیندا فکر کردم.غرق فکر بودم که خوابم برد...
دست یه نفر رو روی شونه هام حس کردم.از خواب پریدم.هری:هی اروم باش ، منم._من:اه ... اینجا نشسته بودم که خوابم برد._هری:امشب به یه مهمونی باید بریم._من:نههه...لطفا من از اون مهمونی ها بدم میاد._هری:منم از این جشن ها اصلا خوشم نمیاد ولی این برای هر دویه ما یه دستوره._دستمو بردم توی موهام ،من:اه...باشه._ هری پاشد و از اتاق رفت بیرون...
امشب،داخل مهمونی...کنار هری ایستادم ،مادلین و پدره هری کنارمون هستند،دارم به بقیه مردم نگاه میکنم .مادلین:هر کس که بهت تبریک میگه با لبخند پاسخ میدی.از کنار هری هم تکون نمیخوری._من:اوفف...باشه._ یه عالمه چهره نا اشنا و مدت ها لبخند الکی زدن اعصابم رو بهم ریخته...هری و پدرش رفتن تا با چند مرد دیگه حرف بزنن و من با مادلین تنها شدم.من:شما قبل ازدواجتون عوض کدوم منطقه بودین؟_مادلین:زندگی ادمایی مثل ما بعد ازدواجشون دوباره شروع میشه،،بهتره از الان گذشته تو فراموش کنی._من:من هنوز با هری ازدواج نکردم_مادلین:ولی قراره اینکارو بکنی خیلی کم تا زمان عروسی مونده._من:شما زمانشو بهتر از من میدونین._مادلین:این مدل حرف زدن شایسته عروس من نیست._من:چه خوب چون من عروس شما نیستم._مادلین:مشکلت اینه که میخوای بگی من زیر بار دستورات نمیرم و ازشون پیروی نمیکنم ولی بعد میبینی که چطور مجبوری از دستور ها پیروی کنی._من:هر کار بکنین زندگی بدون عشق به جایی نمیرسه._مادلین:بازیه زندگی از عشق قوی تره._ هری و پدرش برگشتن و من ساکت شدم... یک ربع بعد ...از وسط جمعیت یه ادم اشنا دیدم.دست هری رو ول کردمو رفتم دنبال اون چهره...دوباره دیدمش ...من:ماریتن؟_مارتین:سلام!تبریک میگم_ من:چی؟._مارتین:برنده شدنتون رو، شماواقعا خوشبختین_ من :ما ...مارتین!_مارتین:حلقه نامزدیتون هم خیلی قشنگه._ من:تو؟...این...اینجا؟_ مارتین:شما به زودی ازدواج میکنین مگه نه؟امیدوارم خوشبخت باشین_من:فکر کردی وقتی رفتی پایتخت و جلوی مردم با لبخند حرف میزدی فکر کردی من برای رفتنت ناراحت بودم؟نه نبودم._من:من..._مارتین:صبر کن بزار فکر کنم،اها یادم اومد،کی میگفت من تابه حال عاشق نشدم،ها؟_ من:ولی..._مارتین:من دیگه فراموشت کردم ....نامزدت داره میاد._هری اومد کنارم.هری:چیزی شده انجل؟من:نه._باورم نمیشه...مارتین خیلی تغییر کرده...دیگه نمیتونم بشناسمش... حق با مادلینه بهتره گذشتمو فراموش کنم.ولی به این راحتی ها نیست هیجده سال رو فراموش کنم،اخه چطوری؟...هری:پنج تا زن بهمون خیره شدن._من:حتما دارن در مورد عروسیه ما حرف میزنن._هری:اگه خوب میگفتن خیره نمی شدن الان چند دقیقه دارن نگاه میکنن و یکی شون هم سرش رو به علامت افسوس تکون داد._من:خب الان چیکار کنیم ._ هری:یک دقیقه دیگه صبر می کنیم بعد یه کاری میکنیم._ من:چیکار میکنیم؟_ یکم تکون خورد ، جوری که اومده بود رو به روم.سرشو بهم نزدیک میکنه.ضربان قلبم شروع میکنه به تند زدن،من:هری..._هری:الان نه انجل..._ سرشو.کج میکنه و من چشمامو میبندم.و لباشو روی لبام احساس میکنم...
************
نظر و لایک های شما برای نویسنده خیلی ارزش داره...

Life GameWhere stories live. Discover now