27

337 38 7
                                    

داریم صبحانه میخورم توی سالن غذا خوری و زین و جوان و اشلی هم رو به روم هستن.جوان:گفت و گوت با جک خیلی مردم رو برای شورش امیدوار کرد و امروز یه سری از زن و بچه ها و مردا از منطقه هشت خودشون رو به اینجا رسوندن ولی حال خوبی ندارن و بیمارستان تقریبا پر شده._ زین:هری همسایه های جدید پیدا کرده._ من:حالشون در چه حده؟_ جوان:ما اینجا بچه کم داریم کلا تمام جمعیت جوان و بزرگسالن و از شانس ما اونا بیشتر بچه های مریض و زخمی دارن.اکثرا بخاطر گازایی که پایتخت تو منطقه شون زده بود حالشون بده و تقریبا نا امیدن._ من:میخوام برم ببینمشون._ جوان:بعد صبحانه میریم._صبحانه تموم شر منو جوان و زین و اشلی رفتیم سمت بیمارستان.چون اشلی نمیخواست حتی یک دقیقه از زین دور بشه سر صبحانه با یه دست غذا میخوردن تا دست همو بگیرن.وارد بیمارستان شدیم و صدای گریه و ناله بچه های کوچیک توی گوشم پیچید.از سالن نوزادان داشتیم رد میشدیم .اشلی:اون هریه؟_اشلی به دست یه طرف رو نشون داد.من دستشو دنبال کردم و یه پسر لاغر و قد بلند با موهای فر که بلند تر از همیشه شد بود رو دیدم که حواسش به ما نیست و یه مادر نوزاد مریضشو میگیره جلوی اون و هری با دستاش بچه رو میگیره تو بغلش و دستاش رو میبره زیر بچه و با دست زیر سره اونو نگه میداره و به صورت بچه نگاه میکنه و روی لباش لبخند کوچیکی دیده میشه چیزی که از وقتی از پایتخت اومد من ندیدم.بچه کوچیک تو بغل هری دستاش رو بلند میکنه دستای کوچیکش رو میکشه رو دماغ هری و لبخند هری بزرگ تر میشه.اشلی:هری رو نگاه کن چطوری اون بچه رو بغل کرده....عجب بابایی بشه این هری_ اشلی خندید و بازشو زد به دستم.من به اون صحنه خیره شده بودم و هری سرشو بلند کرد و منو دید و لبخندش محو شد ولی بعد دوباره یه لبخند کوچیک زد. جوان:مردم منطقه هشت برای بهبودی تلاش کنین چون ما تعداد ما به اندازه نشده و هر وقت که بشه اموزش تموم میشه و جنگ شروع میشه و هر چقدر بیشتر صبر کنیم احتمال اینکه پایتخت جامون رو پیدا کنه بیشتر میشه._ من:بله مردم منطقه هشت این عدالت که پایتخت از ما سالهای سال گرفته بود ولی ما برش میگردونیم ما عدالت رو برپا میکنیم و نمیزاریم دیگه کسی دخترهای کشورمون رو بکشه و مجبور به زندگی اجباری کنه چیزی که اونا بهش میگن بازی زندگی ولی ما بهش میگم خون خواهی و ما از صفر شروع کردیم و مردان منطقه ده با دستای خودشون این پناه گته رو ساختن و پایتخت خونه انها رو به اتیش کشید پس ما انتقام منطقه ده رو هم باید بگیریم و برای اینکار باید روی پای خودمون به ایستیم._ زین:جوان،پکان یکی از نفوذ کننده های ارشد صدامون زده میخواد یه چیزی نشونمون بده._ من:منم باید بیام؟میخوام بیام._ جوان:نه انجل تو فقط یه رهبر نمایشی هستی نباید تو همه کارا دخالت کنی تو به جای اینکارا برو اتاقت انگار نه انگار تو حامله ای الان من بگم میخوایم حمله کنیم تو میگی منم میام._ من:خب من قراره برتای حمله بیام دیگه .اره؟_ جوان:نه.نه.نه_ من:به درک_ از اتاق میرم بیرون توی راهرو ها بی هدف میچرخم و هری رو جلوی خودم میمبینم و می ایستم.من:تو اینجا چیکار میکنی؟مگه بیرون اومدن از بیمارستان ممنوع نیست؟_ هری:خودت گفتی من نباید مثله احمقا چیزای ممنوع رو اطاعت کنم._ من:نخیر من گقتم باید اسرار کنی نگفتم فرار کنی._ هری:خب وقت من کمه پس اینجا رو بهم نشون بده._ من:باشه بیا_ گفتم و از اولین خروجی خارج شدم و اینجا سالن نفوذ بود پس ممکنه زین و جوان مارو ببینن پس از یه راهرو رفتیم و رسیدیم به سالن اجتماع.من:اینجا جایی که معمولا ادما یعنی جوان یا هر کسی حرف میزنه برای مردم._ هری:اوهم._ من:توی این راهرو ها هم اتاقا هست ولی ما توی سطح بیست و پنجیم و اینجا سالن های مهم و بیمارستان هست ولی سطح های خیلی عمیق تری هم هست._ هری:واو _ رفتیم توی راهروی بعدی و داشتیم راه میرفتیم که هری دستم رو گرفت.من:چیکار میکنی؟_ هری:چیو چیکار میکنم؟_ من:دستمو گرفتی!_ هری:خب؟_ من:چرا دستمو گرفتی؟_ هری:نباید میگرفتم؟_ من:نه فقط...نمیدونم...تعجب کردم._ هری:نکن_ رفتیم به سالن غذاخوری و دست هری رو کشیدم تا اونم با سرعت من هماهنگ شه .من:اینجا سالن غذا خوریه._ هری:اونجا چی؟_ هری به اشپز خانه اشاره کرد.من:اشپزخانه._ هری:بریم._ حالا اون داشت منو میکشید.رفتیم تو اشپزخونه.هری:تو بلدی غذا درست کنی؟_ من:نه._ هری:پس من چطوری غذا میخوردم؟_ من:ما اشپز داشتیم تو پسر شاهی ها._ هری:چی؟_ من:اوه حواسم نبود تو اینو نمیدونی. تو پسر شاهی._ هری:کی با من اینکارو کرد؟_ من:پدرت._ هری:پدرم؟پس ما کجاییم که اون نیست؟_ من:تو پناهگاهیم هری برای امروز بسته تو همه چی رو توی یک روز نمیتونی یاد بگیری._ هری:باشه_ برگشتیم سمت بیمارستان .هری:اگه حالت خوبه پس چرا هنوز تو رو توی اون اتاق نگه میدارن؟_ هری:هنوز بعضی اوقات تشنج میکنم و دسته یه پرستاره رو هم شکوندم.اونا زیاد از من خوششون نمیاد._ من:اوه._ هری:ولی تصمیم گرفتم مخ یکشون رو بزنم تا منو از اونجا بیاره بیرون._ من:چی؟_ هری خندید سرشو برد کنار گوشم تا در گوشم حرف بزنه.هری:اون موقع چون ما زن و شوهریم یه اتاق بهمون میدن و من میتونم کنار تو باشم عزیزم._ چی؟عزیزم؟اون چشه؟اون حتی منو یادش نمیاد.وارد بیمارستان شدیم که از بلند گو صدای جک اومد.

Life GameWhere stories live. Discover now