34

249 31 2
                                    

هری:یعنی تو دیدی و پنهون کردی؟_ زین:اگه انجل اینکارو میکرد تو میگفتی؟_ من:تو داری منو با اشلی مقایسه میکنی؟_ هری:من مثله تو رقت بار نیستم.من به گفتم اون کیه ولی تو هنوز ادم نشدی._زین:شاید تو نمیفهمی عشق چیه._ هری برگشت سمت زین و اونو چچسبوند به دیوار.اخرین چیزی که توی عروسی لیندا میخوام اینکه این برادرا باهم دعوا کنن.میرم جلو میخوام دستای هری رو از زین دا کنم ولی نمیشه.هری:من میدونم عشق چیه ولی این حماقته._ هری خودش زین رو ول میکنه و زین هری رو هل میده و. میره سمت در ولی قبلش با پاش میکوبه به کامپیوتر و مانیتور زوی زمین خورد میشه و بقیه چیزا پخش زمین میشن و بعد از سالن میره بیرون.هری چند تا نفس عمیق میکشه و بدون من از سالن میره.حالا من موندم و زندگیم که توش برادرای عصبی داره و بازی های مزخرف و من میخوم سلح کنم ولی دارم بیشتر خون میریزم .میام درست کنم خراب میشه اگه بخوام سنگ دل و خون خوار باشم به خودم اسیب میزنم و کلا نمیدونم .من باید با اشلی یه کاری بکنم ولی چی؟سرباز رو صدا میزنم.من:برین اشلی رو دستگیر کنین._ سرباز:ببخشید اگه پرسیدن حکم دادگاهشون کی داده میشه؟_

من:اونو با جک استایلز تو یه روز محاکمه میکنن._

گفتم و تصمیم بهتری نداشتم.واقعا نمیتونم فکر کنم.برمیگردم تو سالن.چرا توی عروسی ها بدترین چیزا اتفاق میوفته؟هری رو پیدا نمیکنم و میرم کنار لیندا و میخوام هر چه زودتر این چشن و این ماجرا تموم شه.من یه زندگی اروم میخوام حد اقل برای پسرم.هری بعد یک ربع پشتم ظاهر شد.من:کجا بودی؟_ هری:جای خاصی نبودم._ من بهش چشم غره رفتم ولی بازم جواب درستی نداد و من بیخیال شدم.مهمونی تموم شد و من خیلی زود رفتم تو اتاقم و از اینکه دیگه صدای موسیقی تو سرم نیست احساس راحتی کردم و قبل اینکه بفهمم خوابیدم.

....

صدای باز شدن در اومد و من بیدار شدم و دیدم هری داره میره بیرون.من:کجا میری؟_ هری زیر لب گفت.هری:لعنت._ تکرار کردم ،من:کجا میری؟_ هری:حمله به پایتخت هفته دیگه هست و..._ من:خب؟_ هری:من دارم میرم پیش زین .منو نایل و زین.بقیه یه جای دیگه توی یه طبقه دیگن._ من:منم میخوام بیام._ هری:میدونستم همینو میگی برای همین نمیخواستم بیدار شی....تو نمیتونی بیای._ من:من فقط نگاه میکنم._ هری:نه انجل میدونم تو فقط نگاه نمیکنی._ من:من فقط نگاه میکنم .قول._ هری:باشه ولی هر کاری هم بکنی .مثل خودنمایی با چاقو یا هر چی تو نمیتونی اینکه قرار نیست بیای حمله رو تغییر بدی._ من به این فکر افتادم که هری یک هفته دیگه میره و من دوباره تنها میشم و این باعث شد ناراحتی تموم وجودمو بگیره با اینکه هری هنوز نرفته.هری:هر چقدر خودتو ناراحت نشون بدی چیزی تغییر نمیکنه انجل.ما قبلا حرف زدیم و تو نمیای._ من:من برای نیومدنم ناراحت نیستم._ هری:پس چرا ناراحت شدی؟چیزی هست که من نمی دونم؟_ من:نه چیز خاصی نیست _ هری:بهم بگو._ من:تو قراره یه هفته دیگه بری._ هری لبخند زد.هری:قراره یه هفته دیگه برم ولی زود برمیگردم و تو قراره از یه دوربین مارو ببینی_ من:اگه چیزیت بشه چی؟_ هری:تو بهتره به پسرم بگی تا من برمیگردم صبر کنه._من:باشه بهش میگم._ لبخند زدم و سریع هاظر شدمو ده دقیقه بعد ما توی سالن سلاح های زین بودیم...من یک گوشه نشستم و نایل و زین و هری رو نگاه کردم و بعد ده دقیقه تمام تیر اندازی ها تبدیل شد به مسخره بازی .انگار دارم به سه تا پسر بچه نگاه میکنم و اونا به زانوی هم میزدن تا تیر کناری خطا بره یا هم رو هل میدادن تا از دایره سبز بیوفتن کنار و من مثلا شده بودم داور و البته منم چه داوری شدم هر چی میشد من طرف هری رو میگرفتم و دوتا چشم غره از زین و نایل و یه لبخند از هری نصیبم میشد.باورم نمیشه یک هفته دیگه هری داره میره...

********************

چطور بود؟؟؟؟؟میدونم کمه ولی وقت نداشتم.

Like&comment

Life GameWhere stories live. Discover now