part 45

119 16 25
                                    

با اعصابی داغون از کلاس زدم بیرون . با اینکه دیشب کلی باهم درس کار کردیم اما امتحانم و بدجوری خراب کرده بودم .

با لب و لوچه ی آویزون به سمت دفتر اساتید رفتم ، می دونستم نامجون الان کلاس نداره و توی دفتر تنهاست. برای همین مسیرمو به سمت دفتر کج کردم

توی دلم حرف هایی که باید بهش می گفتم آماده کردم تا دلیل برای ریدنم تو امتحان بهش بدم ، در اتاق رو باز کردم که صدای ظریفی مانع شد تا داخل برم :

_یعنی چی که بندازش؟ داریم راجع به یه بچه حرف می زنیم.

ابروهام بالا پرید یعنی کی بود که داشت راجع به بچه حرف می زد؟
فضول هستم اما نمیخواستم تو زندگی خصوصی مردم سرک بکشم خواستم در رو ببندم که صدای مردونه ی آشنایی دنیا رو روی سرم خراب کرد :

€من تو حال خودم نبودم ، تو پیله کردی ، الانم نمیتونم مطمئن باشم بچه ی تو شکمت مال منه .

گوشام مشکل پیدا کرده بود یا این واقعا صدای نامجون بود ؟

_چی داری میگی ؟ من به زور باهات رابطه داشتم؟ درست حالت خوب نبود اعصابت خراب بود مست بودی همه اینا درست اما با من آروم شدی ، من آرومت کردم. حالا که حامله ام نمی تونی بزنی زیر همه چی.

چشمام سیاهی رفت دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم . الان یادم اومد این صدای کیه این بونگ بود همون که یه مدت با نامجون می پرید و تو کافه دیدمشون... فاک من فکر نمی کردم رابطه اشون تا این حد جدی باشه.

€ من نمی تونم زندگیمو به خاطر اون بچه به گند بکشم ، بندازش....

با حالی خراب داشتم به ادامه صحبتشون گوش میکردم که یه نفر محکم به کتفم زد ، یون بود که با صدای بلندی گفت:

= خوبی؟ چرا اینجا خشکت زده .

با شنیدن صدای یون حرف نامجون نصفه موند و بعد در اتاق به شدت باز شد و نامجون با ناباوری به چشمای اشکی من خیره موند .

دلخور نگاهش کردم و عقب عقب رفتم.

رنگ از روش پرید ، ترسیده و نگران قدمی به سمتم اومد و گفت :

€ جین من...

چشمام سیاهی رفت... یون که از همه جا بی خبر بود با تعجب به ما نگاه می کرد ، بونگ هم که خبر نداشت استاد مغرور دانشگاه با دانشجوی سال اولی رابطه ی عاشقانه دارن گیج با چشمای ملتهبش به ما نگاه می کرد.

نمی تونستم بیشتر از این اونجا بمونم .
به سمت در خروجی دویدم ، صدای جین گفتن و دویدن نامجون پشت سرمو می شنیدم ، اکثرا کلاس داشتن اما تک و توک دانشجو هایی که داشتن راه می رفتن با دیدن ما با تعجب نگاهمون کردن.

از دانشگاه بیرون زدم ، نمی دونستم کجا باید برم.
به خاطر مکثی که کردم نامجون تونست بهم برسه و بازومو کشید.
وادارم کرد برگردم و نگاهش کنم.
همون طوری که تقلا می کردم بازومو از دستش در بیارم بدون اینکه نگاهش کنم با دلخوری گفتم :

master criminal                                           استاد خلاف کار   Where stories live. Discover now