part 10

143 26 4
                                    

باورم نمیشد همچین چیزی ازم میخواست...

من ، پسری که باهاش اندازه ی دوسال تو رابطه بودمو حتی انگشت کوچیکشم بهم نخورد الان ازم میخواد پارتنر سکسش بشم؟! یعنی پارتنر استاد و عشقم بشم ؟

دستشو دور کمرم انداخت و بدنامونو به هم نزدیک کرد ، همونجور که بینیشو لابه لای موهام در حال تنفس بود تب دار گفت

€از قیافت معلومه خوشت نیومد!! اما باور کن پیشنهادم از هرزگی و زیر خوابی با این و اون بهتره. این طوری طعمتو فقط من میچشم .

انگار دیگه توی این دنیا نبودم به گوشه ای ذول زدم و به این که تو زندگیم چه گناهی انجام دادم که مستحق اینم فکر کردم... وقتی سکوت طولانیمو دید صورتش و خم کرد و گازی از لپم گرفت تا منو به خودم بیاره... انقدر سفت گاز گرفت که صدای دادم بلند شد و کمی از خودم دورش کردم اما اون هنوز هم دستاش دور کمرم بود

£لعنتی فاک یو دردم اومد .

خنده ی مردونه ای کرد و اون فاصله ای که ایجاد کردمو پور کرد و خودشو بیشتر بهم چسبوند... به لب هام خیره شد که از این خیرگیش به خودم لرزیدم

€مثل قدیم بد دهنی...خوب؟ نظرت چیه؟

منظورش چیه ؟! یعنی فکر کرده من این پیشنهادو قبول میکنم ؟! من چطور به قلبم حالی کنم کسی که دوستش داری تورو فقط بخاطر سکس میخواد... فقط سکس... بالافاصله جوابمو تو صورتش کوبیدم

£عمرا

برعکس تصورم ازم فاصله گرفت... الان انتظار داشتم عین دیشب وحشی بشه و بپره بهم اما خیلی خونسرد گفت

€باشه... خوددانی!

پشمام ریخته بود نامجونه دیشب کجا و این کجا... از این لحنش که کاملا مسخره مانند بود و جوری که از نگاهش این کلمه که به همین زودی قبول میکنی متنفر بودم... کیفش رو برداشت و ریلکس از کلاس بیرون زد .
من موندم و یه فکر آشفته .
پارتنر نامجون بشم ؟
نمیخواستم... دوست داشتم مثل قدیما عاشقم باشه... رابطم باهاش از روی عشق و دوست داشتن باشه نه سکس

الان شاید اگه هر کس دیگه ای بود قبول میکردم اما نامجون استادم بود دوست پسر دوران دبیرستانم بود و حتی تنها عشقم بود...

اونقدر آشفته بودم که نفهمیدم کی از دانشگاه زدم بیرون و سوار اتوبوس شدم اما وقتی از اتوبوس پیاده شدم و چشمم به محلمون افتاد به خودم اومدم... به سمت خونمون رفتم
کلید انداختم و رفتم تو...  بابام مریض بود ، اگه قیافه ی در هم رفته ی منو می دید حالش خراب تر میشد.... برای همین قبل از این که با بابا چشم تو چشم بشم خودمو انداختم تو دست شویی و آبی به دستو صورتم زدم تا کمی سرحال بیام و حواسم بیاد سر جاش... چندتا سیلی نه چندان محکمم به لپام زدم تا کمی رنگ پریدگی صورتم معلوم نشه چند دقیقه تو آیینه به خودم ذول زدم و دستم نا خوداگاه به سمت رد کمرنگ دندونای نامجون رفت و با سر انگشتام لمسش کردم اما بعد سریع به خودم اومدم و با نفس عمیق از دست شویی بیرون اومدم...
به سختی لبخند زدم و از همون جلوی در گفتم.

£بابا جون من اومدمممم.

جوابی نشنیدم... با خودم گفتم حتما خوابیده.
به طرف پذیرایی کوچیکمون رفتم که دیدم مثل همیشه روی کاناپه خوابه ، لبخندی زدم و رفتم کنارش
باید بیدارش میکردم تا صبحانه بخوره... اگه با معده ی خالی قرصاشو میخوره باعث میشد زخم معده بگیره...
کنارش نشستم و به آرومی دستشو گرفتم بدنش سرد سرد بود. با این فکر که شاید سرما خورده دلم گرفت و صورتشو نوازش کردم

£بابایی چشماتو باز کن صبحونه و قرصتو که خوردی بعد بخواب.

حتی تکون هم نخورد دوباره صداش زدم. اسمش رو تکرار کردم اما باز هم تکون نخورد
دستو پامو گم کردم و با ترس داد زدم و به صورتش ضربه زدم تا چشماشو باز کنه

£بابایی چه بلایی سرت اومده ؟ تو رو خدا چشمهاتو باز کن...

وقتی جوابمو نداد فهمیدم قراره اتفاق بدی بیوفته... اتفاقی که حتی فکرش هم دیوانه ام میکرد.
با دستای لرزونم زنگ زدم آمبولانس اصلا نفهمیدم آمبولانس کی اومد و بابام کی به بیمارستان منتقل شد... وقتی به خودم اومدم که دکتر با تاسف از اتاق اومد بیرون .

پریدم جلوش و به چشمای خستش نگاه کردم تا بلکه فقط کمی امید بهم بده

£حال بابام چطوره ؟

سری با تاسف تکون داد و روی شونم ضربه زد

÷اگه هر چه سریع تر عملش نکنید نمیتونه زیاد دووم بیاره. تنها راهی که برای نجاتش هست عمل جراحیه . تومور مغزش خیلی رشد کرده اگه یکم دیگه هم بگذره ممکنه که دیگه عمل هم جواب نده...

اشکی از گوشه ی چشم چکید و سری تکون داد و ازم فاصله گرفت و منو با دنیایی پر از فکر و خیال تنها گذاشت
باید چیکار میکردم ؟ چه راهی برام مونده بود؟ پارتنر نامجون میشدم... پارتنر استادم

master criminal                                           استاد خلاف کار   Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon