part 18

132 25 13
                                    

£ اوکی الان میام...

در خونه رو بستم و لبخند شیطانی زدم… با تصور حرصی که نامجون الان میخوره دلم باز شد و سوار آسانسور شدم...
مرتیکه چلغوزه دوقطبیه جذاب...
ولش کن الان باید برم سوپر مارکت برای یون کلی خرید بکنم...

                            ****

خداروشکر امروز با نامجون کلاس نداشتم… اصلا دوست ندارم بعد از اون کثافت کاریش ببینمش حداقل امروز نه... از صبح که اومده بودم دانشگاه ندیده بودمش و خوب این متعجبم کرده بود چون من اصلا از این جور شانسا نداشتم...
همونجور که با یون به سمت کلاسم میرفتم  دیدم  از جهت مخالف داره میاد... دیوثه حلال زاده... دورشم اونقدر پره از دختر بود و تنها خوبیش این بود  که چشمش اصلا منو نمی دید...

منم بی اعتنا داشتم از کنارش رد میشدم که حس کردم گوشه لباسم به جایی گیر کرد... سرمو چرخوندم که دیدم گوشه ی آستینم و گرفته
به اجبار وایستادمو تو دلم خودمو نامجونو کایئناتو هرچی که باعث میشه من با این بشر روبه رو بشمو فحش کش کردم ، یون هم که از وایستادن یهوییم  متعجب شده بود  برگشت و بهم نگاه کرد

=چرا وایستادی؟

موندم چی بگم که نامجون همون لحظه نامحسوس خم شد طرفم و درگوشم پچ زد

€بیا اتاقم.

لبخند مصنوعی به یون زدم

£تو برو منم الان میام

بی تفاوت شونه بالا انداخت و رفت.
نامجونم دوباره مشغول حرف زدن با دخترا شد… من نمیدونم تو که میخوای لاس بزنی چرا منو از کلاسم می ندازی؟ اصلا مگه قرار نشد تو دانشگاه کاری به کارم نداشته باشه؟

با حرص به سمت اتاق نامجون رفتم درشو باز کردم و روی صندلی نشستم. آخر انقدر حرصم میده تا بالاخره جَون مرگ بشم... از حرص مدام گوشه ی لبمو میجویدم ، تا این که بعد ده دقیقه بالاخره در اتاق باز شد

با چهره ی جدی و اخمو اومد تو رگ های پیشونیش و به وضوح می دیدم...

نگاه ترسناکی به چشم هام انداخت و بهم نزدیک شد.
می دونستم دردش برای دیشبه… و همین هم باعث میشد که هم خوشحال شم هم اعصابم بهم بریزه.... یادمه قبلا هم زیادی حسود و غیرتی بود… طوری که اگه من از یه بازیگر تعریف میکردم حسابی سگرمه هاش توی هم می رفت... اما الان برای چی داره قاطی میکنه ؟ من که دیگه دوست پسرش نیستم... بره واسه دوست دختر ایکبیریش غیرتی بشه... خودشم نمیدونه تکلیفش با خودش چیه...؟!

روبه روم ایستاد… برای چشم تو چشم شدن باهاش سرمو کمی بالا گرفتم… طوری اخم هاش در هم بود که ناخودآگاه یک قدم رفتم عقب. با این کارم یک قدم بهم نزدیک شد.

من عقب می رفتم و اون قدم به قدم بهم نزدیک میشد تا این که چسبیدم به دیوار
بدون هیچ فاصله ای روبه روم ایستاد ، تنش و کاملا چسبیده به تنم حس میکردم و این عذابم میداد...

دستم و روی سینه اش گذاشتم و سعی کردم کمی از خودم دورش کنم اما فایده ای نداشت

£برو عقب نامجون الان یکی میاد می بینه... مگه قرار نبود که...

بیشتر از قبل بهم چسبید و با صدای خشن و زمزمه مانند وسط حرفم پرید و نزاشت جملمو کامل کنم

€اوه درسته اون شرط که قرار بود توی دانشگاه بهت نزدیک نشم... چرا این شرطو گزاشتی؟ میترسی به گوش سئونگ برسه ؟

نگاه به خون نشستش که تا الان روی لبام بود و به چشم هام دوخت و ادامه داد :

€بعد از من رفتی پیش اون ؟ هوم ؟ چی کار کردین باهم ؟

دوباره به لبام خیره شد

€ تو رو بوسید ؟ بهش گفتی پارتنر منی؟ اونم قراره بعد یه مدت مثل زباله بندازی دور؟










به روم نیارید که چند هفتس آپ نکردم... 👀🙂

خوب چه خبر؟! 😐😅

بچه ها اگه از داستان یا هرچی که مربوط به این فیک هست خوشتون نمیاد بهم بگید تا درستش کنم... من کلا آدم انتقاد پذیریم 😂✌
اما دور از شوخی من میخوام اون چیزی که دوست داریدو بهتون ارائه بدم اما تا وقتی که تو کامنتا نگید متوجه نمیشم که واقعا شما چی دوست دارید... سووو برام نظرتونو کامتن کنید 🤍

بورآهه جوجوآ 💜🐥

master criminal                                           استاد خلاف کار   Onde histórias criam vida. Descubra agora