part 35

98 24 9
                                    

نمیدونم نامجون چی میگه که میا عصبانی میشه و با جیغ جیغ بلند تر شروع میکنه به حرف زدن

_آره تو خونه اتم ! کنار عزیز دردونه ای که به خاطرش منو ول کردی . اگه بخوام همین الان میتونم بکشمش اما منتظرت میمونم… زود بیا اگه انتخابت این پسر باشه اون وقت تمام زندگیمو صرف کشتنش میکنم…

صدای عربده ی نامجون رو حتی منم میشنوم و توی اون شرایط دارم تصور میکنم استاد  مغرور بین اون همه دانشجو این طوری فریاد میکشه...

میا تلفنو قطع میکنه و با حسادت آشکار بهم نگاه میکنه که پتو رو روی سرم فشار میدادم تا از خون ریزیش جلوگیری کنم

_کم مونده بود پای تلفن منو دار بزنه . توی احمق چی داری که من ندارم ؟ تازه احساس میکنم خیلی آپشنا دارم که تو نداری

با تحقیر نگاهش کردم چقدر یه آدم میتونه چندشو وقیح باشه

£شعور دارم اما متاسفانه تو حتی با اسمشم آشنا نیستی . طرف داره میگه تو رو نمیخواد کجاشو نفهمیدی ؟ آخه یه دختر چقدر میتونه سبک و آویزون باشه؟ چطور میتونی خودتو انقدر کوچیک کنی؟

با نفرت نگاهم کرد اما چیزی نگفت.  علاوه بر سرم پهلوم بدجور درد میکرد . موقع افتادن محکم به پایه ی مبل خورده بود...

ده دقیقه ام نگذشته بود که نامجون مثل طوفان از راه رسید . بدون اینکه به میا نگاه بندازه به سمت منی که همچنان پخش زمین بودم دوید و سرم و توی آغوش گرفت و شروع کرد به برسی کردنه سرم

€ سرت خونریزی داشته ؟ الان خوبی ؟

فقط چشمامو به نشونه تایید حرفاش بازو بسته کردم… موهامو با دستهای مردونه اش کنار زد و نگران گفت

€خیلی ترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه…

حتی اگه نمی گفت از رنگ پریده اش و دستای لرزونش فهمیده بودم...
میا با حسادت به ما نگاه میکرد . از لجش برای این که بیشتر حرصشو دربیارم منم مثل نامجون طوری رفتار کردم که انگار وجود نداره و تو چشمهای نامجون نگاه کردم و خودمو به موش مردگی زدم تا از حرص بمیره .

اما اون طاقت نیاورد ، ابراز وجود کرد و گفت
 
_اینقدر دوستش داری ؟

با این حرف سر نامجون چنان به سمتش چرخید که من جای میا زهره ترک شدم .
نامجون از من غافل شد و به سمت میا یورش برد و سیلی محکمی به گوشش زد...
یاد اون روزی افتادم که به من سیلی زد ولی انصافا این سیلی کجا و اون سیلی کجا .

میا از شدت ضربه روی زمین پرت شد .

نامجون چنان عربده ای کشید که چشم هام گرد شد و از ترس سریع خودمو جمعو جور کردم

€حالا دیگه کارت به جایی رسیده که کلید می ندازی و توی زندگی من سرک میکشی ؟ دیروز زنگ زدی بهت هشدار دادم احمق… گفتم پاتو از گلیمت دراز تر کنی قلم پاتو می شکنم نگفتم؟

master criminal                                           استاد خلاف کار   Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang