part 31

96 22 8
                                    

داشتم وسایلمو جمع میکردم که سئونگ کنارم ایستاد و بی مقدمه گفت

_میدونم از نامجون جدا شدی .

نیم نگاهی به سمتش انداختم و چیزی نگفتم…ارزششو نداشت که باهاش کل کل کنم.. وسایلمو جمع کردم خواستم برم که جلوم ایستاد

_یه شانس بهم بده جین

بی حوصله دستمو رو شونش گذاشتمو کنار حولش دادم
 
£ برو کنار سئونگ تا سیمام قاطی نکرده و هر چی لایقته بارت نکردم .

عصبانی شد و دوباره خودشو سد راهم کرد

_چرا منو پس میزنی؟ به خاطر اون ؟ میدونی  الان کجاست ؟ با یکی از استادای دلبر و مهبوب همین دانشگاه قرار داره. اون نمیتونه تو رو خوشبخت کنه جین… من واقعا میخوامت... دوست دارم

خواستم قهوه ایش کنمو برینم بهش اما با حرفایی که درمورد نامجون زد ته دلم خالی شد… با تته پته گفتم :

£ معنیه این حرفات چیه؟

وقتی دید بلاخره تونسته نظرمو جلب کنه حق به جانب جواب داد

_خودم شنیدم با یکی داشت قرار میذاشت. استاد هوانگ بونگ . توی همین کافه ی نزدیک دانشگاه

با عصبانیت کوله امو روی دوشم انداختم حتما اینم دوباره یکی از دروغاش بود نمیتونم همینجوری به حرفه این مارموز اعتماد کنم

£ باور نمیکنم .

بدونه این که به حرفش اهمیتی بدم به سمت در کلاس به راه افتادم که صداشو شنیدم

_ اگه حرفمو باور نداری همین الان بریم اونجا… کاش با چشم خودت ببینی سنگ چه آدم پستیو به سینه میزنی.

ایستادم و در نهایت برگشتم طرفش… پیشنهادش وسوسه کننده بود... اگه برم مطمئن میشم که همه حرفاش کصشره و برمیگردم ولی اگه الان همینجوری برم خوره میوفته به جونم که نکنه حرفای این موزی راست باشه... با خشم گفتم

£ باشه... ولی اگه دروغ گفته باشی ، دمار از روزگارت در میارم .

انگار خوشحال شد که قانعم کرده. به سمتم اومد

_بریم ببینیم.... که کی راست میگه کی دروغ

دنبالش راه افتادم… نمیدونم چرا باید قرار گذاشتنش برام مهم باشه که به خاطرش دنبال سئونگ راه بیوفتم.

انگار فراموش کردم نامجون برای من یه میوه ی ممنوعه است… پسر قاتل پدرمه . فکر کردن به اون خیانت به بابامه اما گوشم به این افکار بدهکار نبود و وقتی به خودم اومدم که سئونگ ماشین رو جلوی کافه نگه داشت .

از ماشین پیاده شدم و پا به پای سئونگ رفتم در کافه باز شد… نگاهم رو دور تا دور چرخوندم و در نهایت چشمم به نامجون افتاد که دست تو دست استاد بونگ بود یکی از زیبا ترین و خوش برخورد ترین استاد های زن دانشگاهمون...

نفسم بند اومد احساس اینو داشتم که بهم خیانت شده در صورتی که نباید همچین احساسی داشته باشم بین منو نامجون چیزی نبود...

بدونه این که به سئونگ که مدام در گوشم ویز ویز میکرد توجه کنم به سمت سرویس بهداشتی کافه رفتم... سریع آب سردو باز کردم و کمی دستمو خیس کردمو به گردن و گونه هام کشیدم تا از گر گرفتگیم کم کنم...

توی آینه به خودم نگاه کردم و برای آخرین بار به خودم گوش زد کردم

£ نباید برات مهم باشه... هیچی بین ما نیست که بخوام از این کارش ناراحت بشم...

سرمو تکون دادم و بیرون اومدم و با سئونگ برخورد کردم که نگران بهم خیره شده بود

_ حالت خوبه؟

لبخند کم رنگی زدم و سرمو به نشونه مثبت تکون دادم

£ اوهوم.... من گشنمه تو گشنه نیستی؟! بیا یه چیزی بخوریم

بدون این که منتظر جوابش باشم به سمت یکی از میزاری خالی رفتم و روش نشستم و به هیچ عنوان به اون سمت که نامجون در حاله لاس زدن با استاد بونگ بود نگاه ننداختم

سئونگم بعد از کمی مکث اومد و روبه روم نشست دوباره بهش لبخند زدم و برگشتم که گارسون رو صدا بزنم که با صداش متوقف شدم و به سمتش برگشتم

_ جین...

منتظر بهش خیره شدم... و تو دلم دعا دعا میکردم که دوباره بحثو سمت نامجون نکشونه... چون به سختی داشتم خودمو به اون راه میزدم تا دوباره فکرم به سمتش کشیده نشه... خدا میدونست میتونم خودمو کنترل کنم تا به نامجون حمله نکنم یا نه...

سئونگ لبخند دلگرم کننده ای بهم زد و دستمو که روی میز بود توی دست خودش گرفت

_ بدون هر اتفاقی که بیوفته من پیشتم و هواتو دارم باشه؟!

خواستم جوابشو بدم که دستی روی شونش قرار گرفت و چهرش توهم رفت و دستشو از دستم بیردن کشید...

سرمو آوردم بالا و با نامجونی رو به رو شدم که با اخمای در هم و فک قفل شدش داشت به سئونگ نگاه میکرد

€ میفهمی داری لقمه ی بزرگ تر از دهنت بر میداری؟!

ترسیدم اتفاق بدی بیوفته یا یه وقت شونه ی سئونگ رو بشکونه چون از چهره ی توهمش معلوم بود چقدر درد داره

£ داری چیکار میکنی ولش کن

انگار که صدای من باعث شد حواسش پرت بشه و با چشمای گرد شده از خشمش بهم نگاه کرد و اونقدری خشمش ترسناک بود که ساکتم  کنه

سئونگ از این حواس پرتیش استفاده کرد و شونشو آزاد کرد

_ من نمیفهمم تو که سرت انقدر میجنبه چرا بیخیال این پسر بیچاره نمیشی؟ بابا بکش بیرون دیگه

نامجون خودشو به سئونگ نزدیک تر کرد و تو صورتش غرید

€ منم نمیفهمم کجای این که این پسر ماله منه توی گوش تو نمیره

با این حرفش انگار آتیشم زدن... مرتیکه رزل چطور روش میشد؟ خودش با همه بود و منم واسه خودش میدونست این منطقو از کجا آورده بود

£ من واسه هیچ کس نیستم...

با این حرفم هر دوشون به من خیره شدن یکیشون با چهرهی فوق عصبی که بهم میگفت قطعا میکشتم و اون یکی با لبخندی که بهم میگفت کاملا بهم افتخار میکنه...





میدونم کمههه....

امشب یه پارت دیگه ام آپ میکنم  🐥🤍😙

master criminal                                           استاد خلاف کار   Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin