3

557 111 23
                                    

بعد از رفتن یاور چند دقیقه­‌ای به جایی که نشسته بود نگاه کردم. همه چیزش برام غریبه. یادمه یه زمانی قرار بود ازدواج کنه و بیشتر مراسم­‌ها انجام شده بود و یه روز قبل از عقد پدر عروس گفت اجازه­‌ی ازدواج به دخترش نمیده.

اون روز با خودم فکر کردم چه دختر بیچاره­‌ای که بخاطر پدرش نمی­تونه ازدواج کنه و بخاطر نامزدی بهم خوردش، انگشت نمای مردم میشه. چقدر احمق بودم، اون دختر بهترین پدر دنیا رو داشت. کسی که چشم‌هاش رو روی حرف مردم بست و اجازه نداد زندگی فرزندش کنار برادر علاف و خون خوارِ من از بین بره.

یادمه اون موقع توی محله چو افتاده بود که نگار و باباش یاور رو نخواستن چون دعانویس بهشون گفته بوده؛ آخه بعد از بهم خوردن عروسی همه‌ی اون اتفاق‌ها افتاد و یاور رفت زندان.

اگه اون موقع عقد میکردن حتماً تا الان دو یا سه تا بچه‌ی قد و نیم قد داشتن. بچه­‌هایی که اگر پسر بودن زندگی رو برای بقیه جهنم میکردن و اگه دختر بودن بیصدا و بدون اعتماد به نفس گوشه­‌ی خونه می‌نشستن تا گلدوزی و خیاطی و آشپزی یاد بگیرن تا روزی که بزرگ شدن کارهای پیش پا افتاده­‌ی شوهرشون رو انجام بدن.

الان میفهمم چرا یاسمن برای خلاصی از دست قوم تاتار اشک میریخت. قرار بود من تنهایی برم و یه کاری دست و پا کنم و از غم نبود فرحان، خوشحالی رو حس نمیکردم. بخشی از روحم آروم گرفته بود و بخش دیگه­‌ای به یاد فرحان غصه میخورد.

یاسمن کنارم نشست و سرش رو روی پام گذاشت. شاید فکر کنید چنین چیزی طبیعیه و خواهر و برادریم ولی نه، برای ما طبیعی نبود. مادرم من و ياور رو دعوا میکرد تا توی خونه با لباسای مناسب بگردیم چون خواهر مجرد داریم و برای کوچکترین چیزی به یاسمن پیله میکرد که دوتا برادر عزب داری.

یه روز میگفت آستین لباست زیادی کوتاهه، یه روز بهش گیر میداد یقه لباسش برای چی بازه و گاهی حتی به صدای خنده­‌هاش توی خونه! دیگه جایی برای آغوش و محبت خانوادگی نبود.

یاسمن سرش رو روی پام گذاشت و گریه کرد.

-تو بری من تنها میشم. یا نرو یا منم با خودت ببر. اینجا دق میکنم؛ یکی دوسال دیگه مجبورم میکنن ازدواج کنم و بدبخت میشم. منم با خودت ببر...

گفت و دلم نیومد تنهاش بذارم. همون قدر که اون روزا من از ترس جونم می­خواستم فرار کنم اونم از ترس سیاه بختی بهم پناه آورد.

کار‌های مهاجرت سخت بود ولی همه چیز مثل معجزه اتفاق افتاد؛ یه مرد مسنِ خَیِر یه روزی که کنار مسجد محل نشسته بودم و از غصه‌ی فرحان زار میزدم اومد کنارم نشست و ازم پرسید توی زندگیم چی میخوام. منم گفتم میخوام برم جایی که هیچکس رو نشناسم و اون خندید و پرسید چی بلدم. اون لحظه گفتم هیچی... یه آدم بدرد نخورم و اون نیشخندی زد و گفت دیده توی مکانیکی کار میکنم و با حرف‌هاش باعث شد بفهمم یاد گرفتن زبان و نقاشی خیلی هم کار بلدی حساب میشه. اسمش آتاخان بود. آتاخان ایده‌ی مهاجرت رو توی مغزم کاشت. ته ته جایی که من برای فرار بهش فکر میکردم اردبیل بود اما اون راه رفتن از این کشور رو بهم نشون داد.

قاتلِ بامعرفت Where stories live. Discover now