بین سیاهی کوچه جلو رفتم و چشمم هیچی رو نمیدید و چراغ ماشینش رو روشن کرد و با ترس و لرز سمتش رفتم و سوار شدم.
نمیتونستم قیافش رو ببینم ولی صداش دلم رو برده بود.
-سلام. ببین پسرِ خوب، از دستت عصبانی نیستم.
-واقعاً، اشکال نداره؟!
-نه اشکالی نداره.
خب تا اینجای حرفش اونقدر خوب بود که با دمم گردو میشکوندم که رید به همش. حامد! خاک تو سرت.
-نه ازت شکایت میکنم نه عذابت میدم. به جاش میخوام جاسوس دو جانبه باشی.
-ها؟!
مغزم هنگ کرد، این زبون بسته چی میگفت آخه. به مولا مغزم ته کشید.
-نگران هیچی نباش. فقط میری توی دفتر آقای محسنی، یه چندتا برگه که بهت میدم رو بهش تحویل میدی و میگی خودت پیدا کردی، دلت میخواد بگو از ماشینم افتاد میخوای بگو از بین وسیلههام برداشتی حالا هر چی. یه برگه با سربرگ مشابه از وسیلههاش برام بیاری. توی پاکت یه بخشی از مبلغ رو برات گذاشتم و باقی رو وقتی کارت تموم شد میای پیشم میگیری.
من هیچی نگفتم، آخه جدی جدی مغزم ته کشیده بود و اون واسه خودش برید و دوخت.
-لازم نیست شوکه باشی. میری جلوی حسن محسنی اینو میدی بعدش یه برگه یواشکی برمیداری میدی بهم. بیا این پاکت خدمت شما، کارت ویزیت هم توش هست بعدش میتونی بهم زنگ بزنی و بیای دفتر. خوبه؟
-ب... باشه.
قضاوتم نکنین، بابا داشت میگفت واسه دوباره دیدنش پول هم گیرم میاد هم خدا بود هم خرما و چی از این بهتر. اون لحظه سرم داغ بود و فقط گفتم باشه و پاکت به دست پیاده شدم و پاکت رو ما بین وسیلههای یاور گذاشتم تا کسی بهش دست نزنه و گیج ملنگ رفتم توی مسجد و بین بابا و یاور نشستم.
کنار وسیلههای یاور حکم گاوصندوق داشت. کسی جز خاله زری جرعت دست زدن بهشون رو نداشت و خالهزری هم که ذاتاً محرم اسرار بود و خیالم راحت بود جای پاکته امنه. مشکل اصلی اونجایی بود که نمیدونستم مهندس حامد پژوه چه فکری کرده و توی خیالش کی بودم که چنین چیزی ازم خواست.
نه اینکه تا حالا با حسن خودزن کار نکرده باشما؛ خریدای خانومش رو انجام دادم و در خونشون رو رنگ کردم. درواقع در خونهی همهی محله رو خودم رنگ کردم، غیر مُنیر خانوم، ازم خوشش نمیاد آخه توی بچگی زیاد شیشهی خونش رو با توپ شکستم و هنوز که هنوزه بهم میگه ذلیل مرده. در خونه اون یکی رو یاور رنگ میکنه. اینکه منیر خانوم باهات خوب باشه خودش یه جور خوش شانسیه که یاور داشت؛ صبح تا شب دم پنجره زاغ سیاه بقیه رو چوب میزنه و آمار رفت و آمد همه رو داره. باید مراقب زنبیلِ خریدش بود. فکر کن وسط کوچه که میری یه هو یه زنبیل با طناب پرت میشه توی سرت و از توش پول میوفته بیرون و اون از پنجره هوار میزنه واسش نون و روغن و این چیزا بگیری و مجبوری بگی چشم و بعد از خرید همه چیزو بریزی توی زنبیلش و با طنابش میکِشتش بالا و تمام، کارش انجام میشه.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲