12.

269 66 38
                                    

حامد توی هر شرایطی خوش اخلاقه، نمی‌دونم با من همیشه خوبه یا با همه، حتی توی ناراحتی‌ و عصبانیتش قبل به زبون آوردن چیزی فکر میکنه و خوب باهام حرف میزنه حتی اگه کسشر تحویلش داده باشم و حق داشته باشه بد و بیراه بگه. من به دیدن بحث و دعوا و شنیدن فحش عادت دارم و حامد خودِ خود آرامشه.

می‌دونم دل پری از خانوادش داره و با این حال حتی از اونا هم بد نمیگه. یه بار بهش گفتم همیشه توی کت و شلوار دیدمش و میخوام با یه لباس دیگه هم تماشاش کنم و بهم گفت جایی غیر از خونه تیپ دیگه‌ای نمیزنه. اولش ذهنم منحرف شد و بعد بهش گفتم میخوام خونه زندگیش رو ببینم؛ من که با خانواده بودم و راه نداشت بهش بگم بیاد و پیشم بمونه اما حامد تنها زندگی میکرد و من می‌تونستم راهم رو به خونش باز کنم و با خوشرویی قبول کرد و گفت سعی میکنه برام آشپزی کنه.

دست‌های بزرگ و مردونش گرمه و وقتایی که دستش رو میگیرم سرمای غمِ زندگیم از تنم میره. دیگه مهم نبود صبحش مامان و بابا باهم دعوا کردن یا اینکه دوباره امیرحسین به پَر و پام پیچیده و تهش باهم دست به یقه شدیم و دو سه تا لگد به شیکمم زده.

هر موقع یاور از دور و برم میرفت امیرحسین یه بهونه پیدا میکرد اذیتم کنه و یه قضیه کوچیک رو گنده کنه و مامان طرفش رو میگرفت چون کوچیکتر بود؛ فاطی پشتِ من در میومد و همین امیر رو کفری میکرد و بیشتر از قبل بهم گیر میداد. می‌دونم بهم حسودی میکنه؛ اینکه چی دارم حسودی کنه رو نمی‌دونم ولی مطمئنم ازم بدش میاد، نمیخواد فاطی و یاور دور و برم باشن، نمی‌خواد توجه مامان ازش کم بشه و یه ذره به من محبت کنه؛ خوشش نمیاد خاله‌زری برام غذا کنار بذاره یا به حرفام بخنده. من و امیرحسین هیچوقت شبیه داداش واقعی نبودیم.

یاور میگه کم کاری از من بوده و هواش رو نداشتم ولی اون همیشه جفتک انداخته. مثلا محمدیاسین کنار یاور آرومه، به حرفش گوش میده حتی با منم کنار میاد. کل بچگی از سر و کول یاور آویزون بود، امیرحسین از همون بچگی از من بدش میومد، هر موقع فاطی میومد پیشم می‌نشست میومد وسط ما دوتا، هر موقع رخت خوابم کنار مامان پهن میشد قیل و قال میکرد که خودش کنار مامان بخوابه و تنها کسی که زورش نرسید از من دور کنه یاور بود. هر موقع می‌پرید توی کوچه تا با بقیه بچه‌ها بازی کنه و من رو کنار بزنه یاور یه پس‌گردنی بهش میزد تا دست از سرم برداره، آخه میگفت من برم توی خونه تا جا وا بشه واسه خودش بیاد تو بازی. امیرحسین دوستم نداشت و منم کم کم ازش بدم اومد. مرتکیه نکبت.

بین لباسای خودم و بابا گشتم و یه پیرهن نو پیدا کردم و آماده شدم برم برای شام خونه‌ی حامد که امیرحسین رو کرد سمت بابا و حرف زد.

-پسرت داره خراب میشه. این وقت شب خوشتیپ میکنه کجا بره!؟

بابا با یه صدای بم و گرفته بهم گفت بشینم توی خونه، خمار بود و مامان یه شیشه آبلیمو بسته بود به خیکش و اعصاب نداشت و منم گفتم میخوام برم. بالشی که دستش رو بهش تکیه داده بود رو سمتم پرت کرد و گفت حوصله نداره و دهنم رو ببندم. به خیالش میخوام برم یه دختری رو ببینم و دو فردای دیگه دختره حامله میشه و بیا و درستش کن! کدوم دختر! چی میگه اصلا؟!

قاتلِ بامعرفت Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt