قبل از شام یاور رفت خرید کنه و منم دُمبش راه افتادم و صبر کردم از بقالی در بیاد.
-یاور... یه گوهی خوردم.
-علی... تو چرا آروم نمیگیری؟ چرا همیشه منو بدبخت میکنی؟ ها؟ دوباره باید چه خاکی توی سر جفتمون بریزم. ببین منو... یه یارویی رفته بود سراغ عباس آقا ازش در موردت پرسیده بود. تو چه ربطی به حسن خودزن داری.
-خودشه... گوهی که خوردم واسه همینه.
یاور با افسردگی و کلهی کج نگاهم کرد. خودش هم خوب میدونست دلش نمیاد بهم نه بگه.
-بنال! چه گوهی خوردی؟
-اون یارو خوشگله بود...
-دیلاقه، خب.
-یه نمه کج فهمه. نمیدونم چه فکری کرده ولی اینو داد دستم گفت کاغذ رو بدیم حسن، پول مال خودمون، بعدش یه برگه کِش بریم بدیم بهش دوباره پول بگیریم.
-پولکی نیستی. چرا قبول کردی؟
-آخه میتونم برم ببینمش.
-قرمساق! از دستت چی کار کنم؟ علیرضا! آدم باش.
-جونِ من کمک کن دیگه.
-ای من شاشیدم تو این زندگی. بعد عاشورا یادم بنداز.
خندیدم و سر تکون دادم. گفتم که نمیتونه بهم نه بگه.
دو روز دیگه هم باید میرفت زیر عَلم و میدونم بعدش خیلی خسته میشد تازه گچکاری هم داشت ولی بازم باهام راه میومد. رفیقمه دیگه.
بعد از شام به مامان گفتم شب خونه عمو میخوابم و اونم فقط سر تکون داد و رفت. رفتم سراغ خرت و پرتای ساکِ سیاه یاور و از زیر کمربندِ سفیدی که موقع بلند کردن علم دور کمرش میبست، پاکت رو برداشتم و وقتی چراغای خونه کمتر شد پاکت رو گذاشتم کنار تشکش و همین که اومد دراز بکشه سوال پرسید.
-این چیه؟!
-مال همون چیزست که بیرون گفتم دیگه.
-خدا به دادمون برسه. بذارش کنار واسه بعداً.
قبول کردم و کنارش روی تشک دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. دلشوره بدی گرفته بودم و هی میترسیدم آتیش پَرِ زندگیمون رو بگیره اما دلم گِرا میداد راهم درسته؛ حامد رو میخواستم اونم به هر قیمتی و حتی نمیدونستم واسه چی اینقدر میخوامش. با خودم فکر کردم شاید روز ازل خدا اونو نشونم داده و گفته ببین اینم قسمتت از زندگی؛ البته اگه بنده مخلوقِ ناخواسته نباشم. گور بابای حرف بقیه اصلا، خدا خیلی هم هوامو داره و خودم مخلصشم.
نیمههای شب بود که محمدیاسین از جاش بلند شد و از پنجره زد بیرون. منم سقلمه به یاور زدم و صداش کردم.
-هی... آهای! پاشو! یاور! گُنده؟! پاشو این داداشت پیچید رفت.
-به تو چه؟ بِکَپ.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲