چرخیدم سمت آدمهایی که از صد پشت غریبه بدتر بودن و صدای امیرحسین به گوشم رسید. (( کسی از جونش نمیگذره. برو کنار.)) بیشرف یادش نمیومد واسه نجات علیرضا چه جوری به دست و پام افتاده بود و زار میزد. انتظار داشت الان برم کنار و بگم بفرما داداشم خدمت شما. بهش یادآوری کردم اگه دهنش رو بسته نگه داشته بود علیرضا مشکلی نداشت. آقای خودشیرین به خیال اینکه همه با علیرضا بد میشن و از خونه میندازنش بیرون و خودش میشه گل سر سبد آقابزرگ بدو بدو رفته بود و جلوی همه اخباری که از علیرضا به گوشش رسیده بود رو گفته بود و تهش که فهمیده بود چه تِری زده اومده بود پیشم التماس. با دست نشونم داد و داد زد. (( اونی که سرش رو برید تو بودی.)) آه... به علیرضا حق دادم یه عمر ازش متنفر بود.
سرم رو بالا گرفتم و شونههام رو صاف کردم و بهش خیره شدم. بابای علیرضا رفت سمت یاسین و کمرش رو گرفتم و پرتش کردم یه گوشه. کتفم تیر کشید و به خودم یادآوری کردم میتونم بدتر از اینم تحمل کنم و از پا در نمیام. زیر شکنجه خم به ابرو نیاوردم اینکه چیزی نیست.
آقام و داداشش افتاده بودن به جون هم و تمام دق و دلی که ازش داشت رو سرش خالی میکرد و نمیفهمیدم چرا یاسین فرار نمیکنه و نمیره! لنگ یه چمدون بود؟!
به دوتا از پسر عموهام مشت زدم و درد شونههام نذاشت محکمِ محکم بزنم و جفتشون فقط افتادن و بیهوش نشدن.سر یاسین داد زدم تا به خودش بیاد. (( چرا ماتت برده؟ برو بیرون... از خونه برو بیرون.)) احمق تکون نخورد. پسر عموهام این دفعه هم زمان سمتم اومدن و گردن یکیشون رو از پشت گرفتم و میتونستم فلجش کنم و جلوی خودم رو گرفتم. نباید به کسایی که به برادرم رحم نمیکنن رحم نشون بدم و بازم دلم نیومد گردن کسی که بچگیش و توی خیابون دویدنش رو یادمه بشکنم.
پرتشون کردم عقب و دیدم درختِ ننم آتیش گرفته. بالاخره عمر اینم کامل تموم شد و دودش پیچید توی حیاط. سمت یاسین عربده زدم گورش رو گم کنه و میدونستم صدام به اطلس میرسه و سر و کلش پیدا میشه. گفتم حداقل میاد و یه تیر هوایی میزنه و این هیاهو جمع میشه و دست یاسین رو میگیره و میبرتش فرودگاه.
دیدم عمو کوبید به صورت بابا و سایه سنگی که سمتم میومد رو دیدم و سرم رو دزدیدم و همین که خم شدم چهارتایی افتادن سرم و زخمای پشتم تیر کشید و افتادم؛ کم نیاوردم و بلند شدم هر چهارتاییشون رو کوبیدم زمین و دیدم امیرحسین جلوی یاسین وایساده و جفتشون بیحرکتن. یه خط باریک قرمز روی گردن داداشم بود و از همون خط دریای خون راه افتاد. یادمه فریبا میگفت اینجور وقتا باید به گردن چنگ بزنی تا جریان خون متوقف نشه.
یاسین افتاد روی زمین و سمتش پریدم و ناخنهم رو توی پوستش فرو کردم و گردنش رو گرفتم. از نگرانی نفسم بالا نمیومد و بهم لبخند زد و چشمهاش بسته شد. نبضش رو زیر انگشتم حس میکردم و میدونستم زندست ولی چیزی نمونده تا به مرگ نزدیک بشه. در خونه وا شد و اطلس و نیروهای قشاع وارد شدن و با دیدن اسلحههای توی دستشون همه ساکت شدن و سر و صدا قطع شد و اطلس با صدای لرزون اسمم رو صدا کرد و وقتی جوابش رو ندارم جلوم نشست و حرف زد.
((یاور... شوک شدی و شاید... شاید ندونی باید چی کار کنی. گردنش رو ول نکن، تیم پزشکی داریم و فقط تا ون میبریمش و بعد از اینکه دکتر اجازه داد دستت رو از روی گردنش بر میداری. الان برداری میمیره. نمیدونم اینجا چه خبر بوده ولی باید بدونی خبر رسیده صد در صد مقصد هواپیمای والامقام تهرانه.))
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲