3.

356 72 62
                                    

با هر ضربه‌ی یاماها قلبم میومد توی دهنم و به زور سینی بزرگ و سنگین رو نگه داشته بودم تا شله زردا رو توش بچینن و ببرم. سر و صدای ملت زیاد بود و همه یه دست سیاه پوشیده بودن و بچه‌ها لای دست و پا می‌چرخیدن و مامان و خاله زری چادرشون رو به کمر بسته بودن و دوتایی برنج دم میکردن و بابا و عمو مرتضی پای دیگ قیمه دست به کمر وایساده بودن و غر میزدن سیب زمینی حاضر نیست.

توی حیاط مسجد وایساده بودم و حالِ غریبِ همه چیز به چشمم میومد. دود اسفند و بخار غذا و عطر گلاب و بوی شمع ترکیب شده بود و یه مه با بوی نذری بلند کرده بود. یکی یه گوشه گریه میکرد، یکی دیگه دو لپی خرما و چایی میخورد و یکی دیگه زور میزد بلند گو رو وصل کنه.

دسته وسط محله بود و صبح یاور ذوق داشت نگار زیر عَلم ببینتش‌. ذوقش واسه چی بود نمی‌دونم، نگار که هر سال می‌بینتش، کلا یاور تا چشم وا کرد نگار همسایمون بود و کلا رو هیچکی چشم وا نکرد و فقط به نگار، نگاه کرد و گفت همینو میخوام. نگار هم تا یاور رو می‌بینه سرخ و سفید میشه و گل از گلش میشکفه. اولین باری ‌که خاله زری با مامانِ نگار حرف زد واسه خواستگاری مامان نگار گفت دخترش کار خونه بلد نیست، نمی‌تونه شوهر داری کنه و سر به هواست و خاله زری هم گفته بود پسرش زن میخواد نه کلفت، چشمش کور دندش نرم خاطرش رو میخواد و نمی‌ذاره دست به سیاه و سفید بزنه و خودِ یاور نوکری خانومش رو میکنه و لازم نیست نگار این چیزا رو بلد باشه.

با این حال بابای نگار مخالفت کرد و نگار دو سه روز لب به غذا نزد تا اینکه باباش اجازه داد و قرار شد عزا که تموم شد مراسم بگیرن.

صدای ضربه‌های طبل بلندتر میشد و با هر صدا یه دور می‌پریدم و قلبم بالا پایین میشد. سینی به دست رفتم وسط جمعیت و حس کردم یکی نگاهم میکنه و چند باری دور و برم رو دیدم و فقط دود اسفند بود و آدمیزادِ سیاه پوش.

دور دوم سینی رو میبردم که حاجی بایرام جلوم رو گرفت و گفت مثل هر سال بذارم بچه‌ها هر چقدر دوست دارن شله زرد بردارن و بهشون چیزی نگم و منم چشم گفتم و رفتم بیرون مسجد و باز سنگینی نگاه حس کردم. به خودم اومدم و دیدم داره از اون سر کوچه نگاهم میکنه و دست و پام رو گم کردم؛ نه اینکه جذابه یا اینکه به چشمم خوشگله، واسه اینکه وسط محله بودم و یه حرفِ خطا سرم رو به باد میداد هول کردم.

نمی‌فهمیدم اینجا چی کار میکرد؟ یکی دو جمله بیشتر حرف نزدیم و باقیش نگاه‌های دورادورم بود و دیگه هیچی؛ زور زدم نگاهش نکنم و وقتی سرم رو چرخوندم تا یه نیم نگاهِ سریع بندازم اونجا نبود و حالا یه دردم شده بود هزارتا، با خودم گفتم خاک تو سرت علیرضا ببین چه جوری خودتو بدبخت کردی، الان میاد جلو بابات یه چی میگه و به چوخ میری.

دسته از راه رسید و وقت روضه بود و مامان سمتم اومد و گفت دیگی که توش روغن بوده رو خالی کنم و بشورم تا دوباره برنج دم کنن و شام کم نیاد و هر کسی یه ظرف هم بگیره دستش و ببره خونه. از ظرف شستن خوشم نمیاد، کلاً از هر فعالیتی که باعث بشه یه کاری بکنم خوشم نمیاد. با این حال قبول کردم و وقتی پاچه‌های شلوارم رو بالا زده بودم و نصف تنم کف و آب بود حسن خودزن از راه رسید و بهم دستور داد قابلمه‌ای که برای خونه کنار گذاشته رو سر شام پر کنم و براش کنار بذارم.

قاتلِ بامعرفت Where stories live. Discover now