نتونستم به حرف زدن با یاور ادامه بدم و یه تیشرت سبز کمرنگ پوشیدم و قبل از اینکه از در خونه بیرون بزنم دمپایی مامان به پشت سرم خورد.
-ور پریده! عقل تو سرِ پوکت نیست؟ اِشَک... پدرسگ...
پشت بندش چندتا فحش ترکی غلیظ هم داد که اصلا نفهمیدم چی میگه ولی میدونستم زیادی عصبانیه؛ سمتم اومد و به تیشرت توی تنم چنگ انداخت و سرم فریاد کشید تا عوضش کنم؛ نفهمیدم برای چی اینقدر ناراحت شده تا اینکه رفت بالا سر چمدونم و تک تک لباسهای سبزم رو برداشت و برد توی حیاط آتیش زد.
به یه لباس آبی رضایت داد و از خونه بیرون رفتم و سعی کردم با حال بدی که رفتارش بهم داده بود کنار بیام؛ نگرانه خب باشه چرا نمیتونه آروم بگه؟! چرا یه کلمهی خوش از دهنش در نمیاد، چرا همیشه بداخلاقی میکنه چرا یه بار، فقط یه بار نتونست دوستم داشته باشه؟ گاهی وقتا از خودم بدم میاد؛ وقتی میبینم آدمها با پدر و مادرشون خوبن، از حسادت منفجر میشم. مامان و بابام دوستم نداشتن. منو نمیخواستن.
با تاکسی خودم رو به هولدینگ رسوندم و در به در دنبال فرحان گشتم تا از دور ببینمش اما نبود، این دوری در عین نزدیکی اذیتم میکنه و مقصر خودمم.
-یاسین؟!
صدای زنونهی قشنگی از پشت سرم اومد و با لبخند چرخیدم و به معلم قدیمیم سلام کردم. ما بین موهای خواهرِ فرحان خطوط سفید نشسته بود و با اینحال هیچ چروکی روی پیشونیش نبود.
-سلام! خودمم.
-وای عزیزم. چقدر دلم برات تنگ شده بود. فرحان یه ذره گفت که اومدی ولی نگفته بود اینجایی؛ حتماً بیا و به مامان و بابا سر بزن.
-ممنونم ولی فکر خوبی نیست ببخشید...
-بیا دیگه تعارف نکن؛ یه ذره هم با فرحان سنگاتون رو وا بکَنین.
-درست نیست...
نمیذاشت جملههام رو کامل کنم و سریع پشت بندش حرف میزد.
-من که نمیگم آشتی کنین. بیا قشنگ و درست حرف بزنین و خوب تمومش کنین. هر کسی لیاقت یه پایان خوب رو داره.
کمی تردید به دلم نشست تا قبول کنم و با جملههای بعدیش حرف خودش رو به کرسی نشوند.
-امشب ساعت هشت خوبه؟ برای شام بیا. در خونهی ما همیشه به روت بازه. مامان خیلی خوشحال میشه ببینتت. بیا دیگه. باشه؟! میای؟ همون خونهایم، عوض نشده اونجا رو دوست داشتی بیا دیگه... قبول؟
چشم آرومی گفتم و خندید.
یه حلقهی ازدواج دور انگشتش بود و باعث شد حس بهتری پیدا کنم. اینکه حداقل یه دختر توی این مرز و بوم با خانوادهای که هواش رو دارن تونسته خودش یکی رو برای زندگی پیدا کنه باعث خوشحالی بود. فکر کنم دلیل پیر نشدن صورتش همین باشه.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲