قطرههای آب از روی پوستم سر میخورد و آب، خون آدمهای دیگه رو از تنم میشست. من همین بودم... قاتل، وحشی، هیولا، کابوس...
لباسهام رو که درآوردم درد کتفم بیشتر شد، درد قلبم سنگینتر از زخمای پشتم بود. از درون میسوختم و آتیش گرفتنِ خیال و آرزوم رو میدیدم. دیگه دختری نداشتم تا بزرگ بشه و اخلاقش به فریبا بره. یه حوله پیچیدم دور کمرم و از حموم رفتم بیرون و هیچکس حرفی نزد. خودم رو روی تخت کنار فریبا انداختم و دیدم کمرش باند پیچی شده و روی پهلوش رد خونمردگی نشسته.
تیم پزشکی سراغم اومد تا زخمهای کتفم رو ببنده و نمیدونستم چندتا گلوله خوردم یا چاقو! شاید هم هر دوش باشه. فریبا به صورتم دست کشید و اشک از گوشهی چشمم پایین رفت و ازم پرسید انتقامش رو گرفتم و منم گفتم:(( آره... جیگرم میسوزه فریبا. خیلی میسوزه. خنک نشد. بد میسوزه.)) پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و بازم آروم نشدم، حتی فریبا هم نمیتونست درد نبود دخترمون رو آروم کنه.
میخواستم به دنیا بیاد و بهترین زندگی رو داشته باشه؛ میخواستم خندههای با صدای بلندش رو بشنوم، خوشبختی و عاشق شدنش رو ببینم و بهش قول بدم نذارم کسی بهش آسیب بزنه. دخترم آسیب دید و من کاری نکردم...
دوباره به آقابزرگ فکر کردم؛ دختراش رو گرفتن و کاری نکرد. چه صبری داشت که آتیشِ دلش خاموش شد؟! چی کار کرد که آروم گرفت و از قید بچههایی که بزرگشون کرده بود و صورتشون رو هر روز دیده بود گذشت؟ کاش بهم میگفت رازش چیه تا جیگرم خنک بشه. منِ بیبته نتونستم مراقب زن و بچم باشم.موقع بخیه خوردنم صورتم جمع شد و فریبا گفت اولین باره میبینه درد به صورتم نشسته. نگاهم افتاد به فرداد که دور از ما، روی صندلی نشسته بود و مات و مبهوت سیگار برگ میکشید و خیره بود بهم.
یغما بدو بدو از زیر دست بقیه فرار کرد و سمتمون اومد و سعی کردم جوری بچرخم تا خونِ روی کتفم رو نبینه و اعتراض دکتری که پشتم بود بلند شد. یغما سمت فریبا پرید و فین فین کرد و وقتی میخواست از تخت بالا بیاد دستم رو زیر زانوش که سمت پهلوی فریبا میرفت گذاشتم و بغلش کردم و بین خودمون نشوندمش. رو به فریبا گفت نگرانش شده و ترسیده. فریبا موهای روشنش رو نوازش کرد و دستهاش رو دور بدن کوچیکش کشید و گریه کرد و تن جفتشون رو سمتم کشید و منم بغلشون کردم.
گریه کردن به فریبا نمیاد. طی سالهایی که کنارش بودم فقط پنج یا شش بار گریه کرد و تک تکشون رو یادمه. صورتش با خنده و غرورش قشنگتره. فریبای من محکم و قدرتمنده، اینجوری بودن بهش نمیاد و مقصر حال بدش من بودم، مراقبش نبودم.
دیدنِ یغما یه ذره از آتیش دلم رو خاموش کرد اما همش نه. با شیرین زبونی گفت پیشمون میمونه تا حالمون خوب بشه و ازمون مراقب میکنه و جفتمون خندیدیم. یه بچه رو از دست دادیم اما هنوز پسرمون رو داشتیم.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲