اون شب توی خوابم برگشته بودم به همون موقع؛ من به جای علیرضا کف حیاط افتاده بودم و بقیه دورم حلقه زده بودن و مامان با بیرحمی نگاهش رو ازم دزدید و با سر به یاور اشاره کرد و اون سراغم اومد. چشمهاش سرخ بود و حس میکردم از تنش دود بلند میشه. یه تبر خیالیِ غول آسا توی دستش بود و آروم آروم به سمتم میومد و منم خودم رو روی زمین عقب میکشیدم تا شاید چند ثانیه دیرتر بمیرم. اونقدری خوابم واقعی بود که سردی کاشیهای کف حیاط رو حس میکردم.
یاورِ توی خوابم با هر نفسش دودِخاکستری رو مثل وقتایی که سیگار میکشید از سوراخهای دماغش بیرون میداد و به سمتم میومد و من هیچ راهی برای فرار نداشتم. زمین کش میومد و سُر میخورد و تنِ رنجورم به سمتش میرفت.
تبر رو بالای سرش بود و هیبتش جلوی چشمهام بزرگ و بزرگتر شد و وقتی دستهاش پایین اومد با فریاد از خواب بیدار شدم و روی تشک نشستم و این دفعه توی واقعیت گرمای نفسهاش رو از سمت راستم حس کردم و با صداش از جا پریدم.
-چته بچه؟
پاهام رو تند تند روی زمین کشیدم و تنم رو گوشهی اتاق جمع کردم و هق هقم شروع شد. یاور بلند شد و سمتم اومد و من اشکهام با سرعت بیشتری به گونههام راه پیدا کرد. بین فضای سیاه و تاریک خونه، از پنجره نور نقرهای ماه مستقیم به صورت یاور میخورد و تصویرش رو برام روشن و واضح میکرد و من از ترس میلرزیدم. اون اینجاست... هیولا اینجاست.
صورتش دقیقاً جلوی صورتم بود. فقط کافیه یه ذره دود از دماغش بزنه بیرون تا مطمئن بشم توی یه کابوس دیگه گیر افتادم. دستش رو دو طرف صورتم گذاشت و من از ترس نفس کشیدن یادم رفت. برای چند ثانیه به تخم چشاش زل زدم و اخمهاش توی هم رفت و وایساد و یکی دو قدم عقب رفت و من زانوهام رو بغل کردم.
چراغ پذیرایی روشن شد و بعد در اتاق باز شد و مامان با ظاهر پریشون پا به اتاق گذاشت و قبل از اینکه چیزی بگه یاور حرف زد. ((خواب بد دیده.)) مامان همونجا به در تکیه داد و یاور یه زانوش رو خم کرد و دوباره بهم خیره شد و یه دفعه رنگ نگاهش تغییر کرد؛ عصبی و بهم ریخته شد و دستش رو با حرص به موهای خودش کشید و بعد به یقه لباسم چنگ زد و از زمین کندم. زورم بهش نمیرسید و اون نصف تنم رو بلند کرده بود و پاهام رو روی زمین میکشید و به سمت حیاط می برد. چشمهام سیاهی رفت و کوبش قلبم رو از ته حلقم حس کردم.
وسط حیاط مثل یه سگ ولگرد ولم کرد و پرت شدم روی کاشیهای سرد و با برخورد آب یخ به صورتم یادم افتاد نفس بکشم. نفس نفس زدم و دیدم یاور با یه دستش پشت گردنم و با یه دست دیگه شیلنگ آب رو گرفته و روی سرم آب میریزه. سرم رو پایین گرفته بود و آب از پشت گردن و موهام سُر میخورد و روی پیشونی و گونههام میریخت و گُر گرفتگی گوشهام رو میخوابوند.
زمان برام کش میومد و با ولع هوا رو به ریههام میکشیدم و صدای مامان هوش و حواسم رو سر جاش آورد.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲