روز بعدش دوباره جلسهی کاری و فرحان. دیدمش اما بیتفاوت گذشتم و اون آستینم رو گرفت و مؤدبانه صبر کرد تا بقیه از اتاق جلسه بیرون برن و دوتاییمون تنها موندیم.
-وقت ندارم. باید طرحها رو آماده کنم. کار عقب افتاده هم دارم. خدافظ.
-نرو... فقط ده دقیقه حرف بزنیم.
-خودت رو کوچیک نکن. دفتر بسته شده رو باز نکن.
-برای تو بسته شد نه من. حداقل بگو چرا... تا برای منم بسته بشه.
-نشد... همین. ما بهم نمیخوردیم. اینو خودت هم میدونستی.
-یه هو غیب شدی و رفتی بدون حتی یک کلمه و میگی بهم نمیخوردیم؟ وقتایی که باهم بودیم یادت نبود فرق داریم؟
-یه چیز سرسری بود و گذشت. نمک رو زخم نپاش.
-اونی که نمک روی زخمم پاشید تو بودی. سرسری؟ هه... باورم نمیشه.
میخواستم دوباره فرار کنم اما فرحان اجازه نداد و جلوی روم وایساد و صاف توی چشمهام نگاه کرد و آه از سیاهی چشماش... نتونستم ازش دل بکنم و نگاهش نکنم.
-یاسین تو هم حسش میکردی. بیشتر از سرسری بود. میفهمم یه چیزی شد و برام تعریفش کن. هنوز میخوامت...
گفت و من دوباره دروغ جواب دادم.
-هیچی نشد. عقلم اومد سر جاش.
-عقل؟ دلت چی شد؟
-میخوام برم.
فرار همیشه راحتترین راه حله هر چند که بیشتر وقتها مفید نیست.
انتظار نداشتم فرحان بیخیال بشه اما سری تکون داد و زودتر از من از اتاق بیرون رفت. دیدم کلافه به موهاش چنگ زد و نفسش رو با صدای بلند فوت کرد و ازم دورتر شد.من هنوز عاشقشم؛ اون موقع هم عاشقش بودم ولی میخواستم زنده بمونم.
تمامِ روز بین خیابونها و کوچهها آواره بودم و دلم نمیخواست به جهنمی که اسمش خونه بود برگردم. هر چی هوا تاریکتر میشد و من به سمت پایین شهر میاومدم، تعداد خانومهایی که به چشم میاومد کمتر و کمتر میشد. ساعت نزدیک یازده شب بود که وارد محلهی خودمون شدم و فقط مَرد دیدم. یکی به تیر برق تکیه داده بود، یکی لب جوب نشسته بود و زنجیر توی دستش رو میچرخوند، چند نفری در گوش هم پچ پچ میکردن و بینشون حتی یک زن نبود. هیچ دختری جرعت نداشت این وقت شب پا به این محله بذاره. مامان همیشه به یاسمن میگفت هشت شب خونه باشه؛ حتی تهدیدش هم میکرد که اگه دیرتر شد بهتره جنازش بیاد نه خودش. کاش مامان مهربونتر بود.
من چند قدم برداشتم و صدای کسی رو از پشت سرم شنیدم.
-جنس چی میخوای؟ سنتی، صنعتی، آشپزخونه؟ از کدوم؟جوابی ندادم و رد شدم و صداش بلندتر شد.
-هی بچه خوشگل! کری؟
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲