4

496 101 41
                                    

روز بعدش دوباره جلسه­‌ی کاری و فرحان. دیدمش اما بی­‌تفاوت گذشتم و اون آستینم رو گرفت و مؤدبانه صبر کرد تا بقیه از اتاق جلسه بیرون برن و دوتاییمون تنها موندیم.

-وقت ندارم. باید طرح­‌ها رو آماده کنم. کار عقب افتاده هم دارم. خدافظ.

-نرو... فقط ده دقیقه حرف بزنیم.

-خودت رو کوچیک نکن. دفتر بسته شده رو باز نکن.

-برای تو بسته شد نه من. حداقل بگو چرا... تا برای منم بسته بشه.

-نشد... همین. ما بهم نمی­‌خوردیم. اینو خودت هم می­دونستی.

-یه هو غیب شدی و رفتی بدون حتی یک کلمه و میگی بهم نمی­خوردیم؟ وقتایی که باهم بودیم یادت نبود فرق داریم؟

-یه چیز سرسری بود و گذشت. نمک رو زخم نپاش.

-اونی که نمک روی زخمم پاشید تو بودی. سرسری؟ هه... باورم نمیشه.

میخواستم دوباره فرار کنم اما فرحان اجازه نداد و جلوی روم وایساد و صاف توی چشم­‌هام نگاه کرد و آه از سیاهی چشماش... نتونستم ازش دل بکنم و نگاهش نکنم.

-یاسین تو هم حسش میکردی. بیشتر از سرسری بود. میفهمم یه چیزی شد و برام تعریفش کن. هنوز میخوامت...

گفت و من دوباره دروغ جواب دادم.

-هیچی نشد. عقلم اومد سر جاش.

-عقل؟ دلت چی شد؟

-میخوام برم.

فرار همیشه راحت‌ترین راه حله هر چند که بیشتر وقت­‌ها مفید نیست.
انتظار نداشتم فرحان بیخیال بشه اما سری تکون داد و زودتر از من از اتاق بیرون رفت. دیدم کلافه به موهاش چنگ زد و نفسش رو با صدای بلند  فوت کرد و ازم دورتر شد.

من هنوز عاشقشم؛ اون موقع هم عاشقش بودم ولی می­خواستم زنده بمونم.

تمامِ روز بین خیابون­‌ها و کوچه­‌ها آواره بودم و دلم نمی­خواست به جهنمی که اسمش خونه بود برگردم. هر چی هوا تاریکتر میشد و من به سمت پایین شهر می‌اومدم، تعداد خانوم‌هایی که به چشم می­‌اومد کمتر و کمتر میشد. ساعت نزدیک یازده شب بود که وارد محله­‌ی خودمون شدم و فقط مَرد دیدم. یکی به تیر برق تکیه داده بود، یکی لب جوب نشسته بود و زنجیر توی دستش رو می­چرخوند، چند نفری در گوش هم پچ پچ میکردن و بینشون حتی یک زن نبود. هیچ دختری جرعت نداشت این وقت شب پا به این محله بذاره. مامان همیشه به یاسمن میگفت هشت شب خونه باشه؛ حتی تهدیدش هم میکرد که اگه دیرتر شد بهتره جنازش بیاد نه خودش. کاش مامان مهربون­تر بود.

من چند قدم برداشتم و صدای کسی رو از پشت سرم شنیدم.
-جنس چی می­خوای؟ سنتی، صنعتی، آشپزخونه؟ از کدوم؟

جوابی ندادم و رد شدم و صداش بلندتر شد.

-هی بچه خوشگل! کری؟

قاتلِ بامعرفت Where stories live. Discover now