فریبا ماشین رو برد وسط یه جایی که با بیابون مو نمیزد و جلوی یه هواپیما نگه داشت و با ذوق چرخید تا یه چهرهی شگفت زده ببینه و با صورت یُبسم ذوقش خوابید و با اخم بهم گفت وقت رفتنه. نه اینکه از قصد اینجوری باشَما نه... حس به قیافم نمیاد.
وقتی پیاده شد روسری و مانتویی که تنش بود رو پرت کرد روی زمین و از مرد کت و شلوار پوشی که منتظرش بود یه کیف و یه لیوان مشروب گرفت و منم پشت سرش راه افتادم و واسه اولین بار نشستم توی هواپیما. تجربهی من که خیلی شیک بود بقیه رو نمیدونم. دنیای فریبا با مال من خیلی فرق داره. مثلا من تاتلیس گوش میدم اون باخ؛ هر روزی که میبینیمش با خودم میگم آخه زندگی این پرنسس رو چه به من؟! منه پاپتی چی دارم که انتخابم کرد!
سه ساعت بعد واسه اولین بار پام رسید به هِرَم. که ایکاش میشکست و هیچ وقت راهم به اونجا باز نمیشد.
هرم یه قاره کوچیکِ فراموش شدهی مثلثیه که از روی نقشهها پاک شده و همه کثافتکاریهای دنیا ازش رد میشه.
نه تنها قیافش روی کاغذ بلکه سلسه مراتب قدرتش هم عینهو یه همرم گُندست. نُک هرم، قدرت دست قشاع بود. امپراطور بزرگ کل کشور هم فرداد قشاع بابای فریباست. بعدش میرسید به عرش و ستمگر؛ آره جدی اسم یه منطقه گنده با فامیلی آدم اصلیهاش ستمگر بود. بعد از اونا والامقام و شیرزاد و هلاک و همین جوری اسمها زیاد میشد و منطقهها تیکهتیکهتر.بین اهالی هرم هر زبونی پیدا میشه، فارسی، ترکی، فرانسه، لاتین، عربی خلاصه همه جور زبونی هست.
اولین بار سلسله بندی قدرت رو فریبا برام توضیح داد و هیچی ازش نفهمیدم. جهانشون مثل خواب بود و باورم نمیشد. من از وسط اراذلآباد و زندان تهران افتاده بودم توی دل یه فیلم مافیایی. کیه که باورش بشه؟!شش ماه اول فریبا منو گذاشت پیش پیشکارش، همه پیشکار صداش میکردن ولی من نمیتونستم و بهش گفتم اسمش رو بهم بگه. اونقدری کسی اسمش رو صدا نکرده بود و خودش به زبون نیاورده بود که توی دهنش نمیچرخید و بعد از چند دقیقه سکوت بهم گفت:(( اطلس.)) اسمای جدید توی هرم زیاد شنیدم. اسمای ارمنی بینشون بیشتره ولی کسی اینجا دین نداره، غیر از یکی دوتا کاتولیک بقیه یا اصلا به خداوندی خدا باور ندارن، یا میگن پیغمبری نبوده و فقط خدایی هست اما بگم پای بچه مسلمون بودنم وایسادم. کسایی که مثل من از جاهای عادی میان خیلی زود دینشون رو یادشون میره. کثافتی توی هرم میبینن که وجود خدا رو منکر میشن. من بدتر از چیزایی که اینجا بود رو توی وطن خودم دیده بودم، باهاشون قد کشیده بودم پس پای خدام موندم.
اطلس واسه اولین بار اسلحه گذاشت توی دستم و بهم یاد داد شلیک کنم. نمیدونم الکی الکی ازم تعریف میکرد یا به قول خودش تفنگ واسه اینکه به دستم بشینه ساخته شده. تیرم خطا نمیره و لگد شلیک به بازوم فشاری نمیاره. طبق دستور فریبا باید سرتاپام عوض میشد. واسم قانون گذاشت جز کت و شلوار چیزی نپوشم و بدنسازی کار کنم، گنده بودن بدون عضله میشه دردسر و سرعتِ کم.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲