.9

196 54 16
                                    

کثافتکاری‌های هرم ادامه داشت و منم چشمام رو روی همه چیز بسته بودم و فقط به فریبا و یغما نگاه میکردم. پسرم آروم آروم راه رفتن یاد گرفت و زبون باز کرد. از نقاشی کشیدن خوشش میومد و لج بازی فریبا توی خونش بود.

وقتی دیدم دفتر و کاغذ رو ول میکنه و روی در و دیوار و کف زمین نقاشی‌های بچگانش رو میکشه یاد داداشم افتادم؛ اون هم همین جوری بود. ننم دنبالش میکرد تا کاغذ بده دستش و بتونه نقاشی‌هاش رو نگه‌داره ولی محمدیاسین کار خودش رو میکرد و با گچ و ذغال کف حیاط نقاشی میکشید.

گاهی وقتا نصفه شبی از اتاق خودش بدو بدو میومد و بین من و فریبا دراز میکشید و دستم که زیر سر فریبا بود رو کنار میزد و سر خودش رو روی دستم میذاشت و بازوی کوچیکش رو دراز میکرد تا فریبا بهش تکیه کنه. مثل خودم بچه ننس.

فریبا هر چقدر در طول روز بداخلاق میشد، شب آروم میگرفت و روی دستم سرش رو میذاشت و از همه‌ی دنیا غر میزد. مهم نبود باهم دعوامون شده باشه یا اینکه بحث کرده باشیم؛ شب که میشد فریبا حرف میزد و من گوش میدادم. اونقدر میگفت تا خسته میشد و خوابش میبرد و منم زلف‌های طلاییش رو نوازش میکردم و با فکر و خیال و عذاب وجدانِ خون‌هایی که ریخته بودم میخوابیدم.

کاش میشد زن و بچم رو بردارم و برم یه جایی که بوی خون نده و بی‌خیال از وجود دنیای کثیف زندگی کنیم، کثافت که وسط زندگیت باشه بوش از بین نمیره و ما هم نمی‌تونستیم جایی بریم.

یکی دوبار دیگه یغما رو بردیم پیش ننه بابام و خیلی زود برگشتیم. بخاطر یغما زود برنمیگشتم، نمی‌تونستم پیر شدنشون رو ببینم. موهای سفید و دست‌های لرزون تصویری نبود که ازشون داشتم و این ظاهر جدید عذابم میداد. خودم که رفته بودم و دوتا بچه‌ی دیگه هم بخاطر تصمیمِ منِ کله خر رفته بودن و این زن و شوهر تنها مونده بودن. متأسف بودم اما پشیمون نه. یاسمن و یاسین باید زندگی میکردن.

همه چیز قابل تحمل بود تا اینکه عرش و ستمگر نیرو‌هاشون رو جمع کردن و کُری خوندن. قدرت فرداد خیلی بیشتر بود و نشوندشون زمین و ته دلم یه حسی بهم گفت آخرش خوب تموم نمیشه.

سعی میکردم به مرزهای قشاع سر بزنم و اوضاع هرم رو آروم نگه دارم؛ یه روز فریبا یه لباس بچه گذاشت توی یه جعبه و داد دستم. نفهمیدم منظورش چیه آخه یغما پنج سالش بود و لباس نوزادی به دردش نمی‌خورد. فرداد بهم حالی کرد که یه بچه‌ی دیگه توی راهه و حس کردم خوشبختم. بین همه‌ی بدبختیم، بخاطر داشتنشون خوشبخت بودم.

همه چیز خوب بود و وقتی فهمیدم بچه‌ی توی راهم دختره یه امیدی ته دلم روشن شد. یه زمانی خیلی دلم میخواست دختر داشته باشم و همه‌ی آرزو‌های قدیمم زنده شد.

بی‌خوابی و ناراحتی و غمم از بین رفت. فریبا میگفت بالاخره خنده روی صورتم میبینه، اطلس میگفت زنده‌تر شدم. چشم به راه دخترم بودم و توی خیالم مثل مامانش میشد. به دنیا اومدنش، بزرگ شدنش، خانوم شدنش همه‌ی لحظه‌هاش رو توی سرم ساختم و میخواستم اخلاقش مثل فریبا بشه. از حقش دفاع کنه و حتی لازم باشه زور بگه، قوی باشه و کم نیاره. دنیا به یه ورش باشه و هر کاری عشقش میکشه بکنه.

قاتلِ بامعرفت Where stories live. Discover now