جلوی در حیاط متوقف شدم و قبل از هُل دادنش دستم لرزید. بازم صدا بهم گفت برم و من اونقدر بیشعورم که بهش گوش ندادم. در رو باز کردم و وقتی وارد شدم دیدم عموعلی و خانومش با توپ پر و یه لبخند وحشتناک بهم نگاه میکنن، عمو بزرگم و پسراش هم دست به سینه بهم خیره شدن و مامان با جیغ و داد سمتم اومد و هُلم داد.
-گمشو برو... فقط برو...
زن عمو مامانم رو کشید یه گوشه و بهش گفت نوبت اون رسیده تا داغ پسرش رو حس کنه و امیر دستم رو کشید و برد وسط حیاط؛ دقیقاً مثل کابوسم بود و خشکم زد. توی این ماجرا فقط یه یاور کم بود که اونم از در حیاط تو اومد و این کابوس تکمیل شد. میدونم رنگ و روم پریده بود و همه چیز دورم میچرخید؛ مامان و زنعمو جیغ و داد میکردن و در کمال ناباوری مامان ازم دفاع میکرد و به زنعمو میگفت اگه با نبودِ بچش مشکل داشته باید همون موقع بهش کمک میکرده.
با قدمهای سنگین یاور سکوت کردن و مامان روی پلهی جلوی در اصلی نشست و شروع کرد به گریه کردن و رو به یاور گفت بچشو که من باشم نجات بده. عمو بزرگم همون تبری که باهاش سرِ علیرضا رفت رو به دست یاور داد و گفت جرمِ من و علیرضا یکیه پس حکم هم همونه و یاور سمتم چرخید. هیولا واقعی بود و من خشکِ خشک بودم و پاهام یاری نمیداد تا دَر برم.
یاور آروم آروم سمتم اومد و توی چشمهاش حال عجیب غریبی بود و تمام جرعتم رو جمع کردم و زل زدم به چشمای ترسناکش و از ته دل گفتم :(( کاشکی بمیری.))
اوج بیپناهی و بدبختیم توی همین یه جمله جمع شده بود و رو به کابوس شبهام اعترافش کردم و قدمهاش متوقف شد و سرش رو پایین انداخت و تبر رو پرت کرد گوشهی حیاط. بعدش بابا رو دیدم که پاسپورت و بلیطم توی دستشه و پشت یاور وایساد و یاور سرش رو چرخوند و به بابا نگاه کرد چیزایی که دست بابا بود رو گرفت و سمتم اومد و اشکم از چشمم پایین چکید. بهم گفت:((برو...))
پاسپورت رو توی دستم گذاشت و ماتم برد. بهش خیره شدم و بهم لبخند زد.
-بذار ببینم کی تخمشو داره به داداشم دست بزنه.
سکوت عجیبی برقرار شد و یاور چرخید سمت بقیه و من نمیفهمیدم چه جوری ممکنه! خانوادم دوستم داشتن و هیولا ازم دفاع کرد!
صدای امیر رو شنیدم که به یاور میگفت کسی از جونم نمیگذره و یاور جواب داد اگه اون دهنش رو بسته بود الان علیرضا مشکلی نداشت. امیر، یاور رو با انگشت نشون داد و گفت کسی که سرش رو برید اون بوده و یاور جوابی نداد و مثل یه کوهِ بلند جلوم وایساده بود و من.... خشکم زده بود.
عموعلی سمتم پرید و یاور کمرش و گرفت و از روی زمین بلندش کرد و نزدیک پنجره پرتش کرد و تنش به منقل اسفند مامان خورد و باهم زمین خوردن و ذغالهای سرخ و روشن پَر دامنِ درخت زیتون سُر خوردن و من... خشکم زده بود.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲