صبح بعدش با صدای خش خش از خواب بیدار شدم و دیدم تشک یاور خالیه و از بیرون صدای مامان میاد که حرف میزنه. گیج و منگ از اتاق بیرون رفتم و دیدم یاور گوشه فرش و موکت رو جمع کرده و داره روی بخش نم زدهی دیوار گچ میکشه. مامان با ذوق و شوق سمتم اومد و آروم حرف زد.
-از برکت خودته. تو که نبودی خونه نميومد، بهش که گفتم اینو درست کنه دست نزد. تو که اومدی دل و دماغ داره. یادته کوچیک بودی وقتی از سر کار میومد برات تیکههای کچ میآورد نقاشی کنی؟ آخ قربون اولوم سنه.
تازه یادم افتاد یه زمانی یاور گچ کار بود. با لباسهای کثیف و پر از لکههای سفید میومد و یه مشت گچِ خشکِ شکسته برام گوشه حیاط میذاشت و بیصدا میرفت. توی عالم بچگی دوستش داشتم، فکر میکردم خیلی آدم خوبیه ولی نمیخواستم شبیهش باشم. هیچ وقت نمیخواستم مثلش بشم.
بعد از اینکه صورتم رو شستم پیش یاور رفتم و پرسیدم کمک نمیخواد و اونم گفت از پسش بر میاد. کارش تمیز بود. بخش نم زدهی دیوار رو ریخته بود و ترکی که ازش آب میومد رو پر کرده بود و حالا دیوار رو درست میکرد. نمیدونم از ساعت چند شروع کرده بود ولی نزدیک هفت صبح بود و کارش رو به پایان میرفت. مامان اشتباه میکرد؛ بخاطرِ من دیوار رو درست نمیکرد، برای رهایی از فکر و خیال نگار نصفه شبی دست به کار شده بود. گفته بودم که، همه میگفتن هیچکس به اندازهی یاور نمیتونه نگار رو دوست داشته باشه.
هنوز بهش فکر میکنه مطمئنم عاشقشه. به نظرم نگار بین بد و بدتر به بد رضایت داده بود و یاور براش همون بدتره بود. هر کاری هم که بکنه نمیتونه طعم خوشبختی رو بچشه چون اون یاورِ عابدیه و بوی خون بهش گره خورده. نمیتونه ازش فرار کنه چون یه قاتله.
نمیدونم چندتا از خونههای قدیمیِ محله رو یاور گچ کاری کرده. هر زمان کسی کاری داشت یاد اون میوفتاد. یه زمانی بابا میخواست منم مثل اون گچکار بشم ولی کارِ من نبود و راهم به مکانیکی و تعویض روغن افتاد. از اون هم بدم میومد ولی نه به اندازه کارگری توی ساختمون.
کارگر ساختمون باید جلوی هزار نفر سر خم کنه و هر چقدر هم کارش خوب باشه بازم حرف میخوره و آخر سر بعد از کلی خستگی و بدن درد چس تومن بهش میدن و سرش منت هم میذارن. من با این مدل کار کردن کنار نمیام. حداقل توی مکانیکی فقط یه نفر سرت غر میزنه نه ده تا.
به یاور خیره شدم و فهمیدم کتفش درد میکنه؛ هر از گاهی کمچه و ماله رو زمین میذاشت و دستش میرفت رو کتفش و صورتش جمع میشد. معلوم بود خیلی وقته داره کار میکنه و خسته شده. نمیخواستم براش دل بسوزونم؛ هر اتفاقی هم براش بیوفته یادم نمیره چه هیولای ترسناکیه، فقط میفهمم هیولا هم میتونه ضعیف بشه.
دو سه ساعت بعدش وسط جلسه، توی هولدینگ نشسته بودم و هر از گاهی نیم نگاهی به فرحان مینداختم و دلم غنج میرفت. اونم ریز میخندید و جوری وانمود میکرد که انگار حواسش به کاره و اصلا بهم خیره نمیشه.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲