خوش نداشتم هر جا پا بذارم سر و گوش بقیه بجنبه و پشتم حرف بزنن. فکر میکردن فقط یه جون گرفتم، نمیدونستن بیشتر از این حرفاست.
سمت ماشین اطلس رفتم و تق تق کوبیدم به شیشه و از خواب پرید. آقا رو باش مثلا قراره مراقبِ من باشه! نون اضافهای که گرفته بودم رو دادم دستش و با چشمای گرد به سر و وضع و لباسام نگاه کرده و یادآوری کردم اصلم همینه و قبلاً هم دیده بوده و ریخت و قیافه سوسولیم واس خاطرِ خوش فریباست. بهش سپردم حواسش به بقیه هم باشه درست و حسابی غذا بخورن و خودش هم یه جای بهتر واسه خوابیدن پیدا کنه. ونها جای خواب داشتن ولی ماشین اطلس نه؛ اگه چندین روز تمام اینجوری بخوابه که نابود میشه.
برگشتم خونه و نون داغ رو دادم ننم و آقام تازه از خواب بیدار شد و سه تایی صبحونه خوردیم و وقتی سفره رو جمع میکردم ننم گفت عسلی که خوردم رو علیرضا فرستاده بوده. کله خر نمیتونه اینجا رو فراموش کنه و هر چند روز یه بار یه چیزی میفرسته.
درد شونهها و کتفم یادم رفته بود و منتظر برگشت یاسین بودم. رفیق که نداشته باشی چشم امیدت میره سمت خواهر برادرت تا هم صحبت پیدا کنی. روز گذشت و یاسین نیومد. آقام واسه خودش ماشین قدیمیش رو تعمیر میکرد و ننم توی آشپزخونه شام میپخت و تلفن زنگ خورد. گوشی رو که برداشتم صدای بلند و خوشحال یاسمن رو شنیدم.
-سلام مامان خوشگلم، سلام عشقِ دلم حالت چطوره؟
-آبجی کوچیکه، ننه دستش بنده.
-یاور!
-علیک...
ذوق صداش خوابید و به این فکر کردم یه عمره باهاش حرف نزدم. نمیخواستم معذبش کنم و گفتم میرم ننه رو صدا کنم که گفت صبر کنم و میخواد باهام حرف بزنه. (( داداش... میخواستم از مامان بپرسم ولی خب... چیزه... از خودت میپرسم. نه بذار از اول بگم. دارم میرم پیش یه دکتر روانشناس تا حالم خوبتر بشه، آرامش داشته باشم و از همین چیزا دیگه. از حرفاش فهمیدم یه سری خاطرههای بچگیم واسم گم شده. یه بار یه چیزی براش تعریف میکنم سری بعد همون خاطره رو یه جور دیگه یادم میاد. حالم خوبه مشکلی ندارم اما میخوام بدونم اون موقعها چه جوری بود. داداش... تو از مدرسه میاومدی دنبالم یا بابا؟))
لبخند زدم و تمام زورم رو گذاشتم تا صدام مثل همیشه وحشی نباشه و درست و درمون دهن وا کنم.
-من میومدم. علیرضا هم بود.
-راست میگن علیرضا رو تو کُشتی؟ دروغ نگو باشه؟ جونِ من راستشو بگو. تو اگه آدم میکشتی که مامان دیگه توی خونه راهت نمیداد. علیرضا رو تو کشتی؟
نمیدونستم بهش چه جوابی بدم. آدم کشته بودم و باز میومدم توی این خونه اما راست میگفت، اگه ننم میفهمید دیگه راهم نمیداد. فقط گفته بودم جایی که میرم و خانوادهی فریبا خلافن؛ دیگه عمق خلافشون رو لو نداده بودم و توی ذهنش یه مافیای کوچولوی ساده بود. نمیخواستم بهش دروغ بگم که علیرضا رو کُشتم و ازم بترسه. اگه از دنیا ترسید باید یادش بمونه که پیشِ من جاش اَمنه. آروم حرف زدم. (( مگه علیرضا مُرده که کسی کُشته باشدش؟))
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲