حتی اگه عالم و آدم بگن یاور بلایی سرم میاره، حتی اگه خودش بگه من باورم نمیشه. توی ذاتش مراقبت ازم نشسته و کسی نمیتونه ذاتش رو عوض کنه.
-علیرضا میخوان تو رو مُرده ببینن پس چارهای نیست. خودم میکشمت.
حامد خشکش زد ولی من لبخند زدم و با صدای آرومی جواب دادم.
-دلش رو نداری منو بزنی.
-دلش رو ندارم ولی نقشهی خوب دارم. میخوان سر ببینن بهشون نشون میدیم ولی بعدش تو میشی مُرده و با یه هویت جدید زندگی میکنی. خانواده میمیره، من میمیرم، علیرضا عابدی دیگه نیست میفهمی.
-به جاش بالاخره میتونم راحت زندگی کنم مگه نه؟
یاور حامد رو نشون داد و دوباره حرف زد.
-مطمئنی میخوایش... تعویض نداریا!
به حامد خیره شدم و گفتم بد جوری میخوامش. یاور آروم نشد و یه هو صداش رفت بالا. (( ولش کن. میرم داد و هوار راه میندازم و همه چیزو میبندم به حسن، مگه مامانت واست دختر پیدا نکرده بود. کون لقت زن میگیری تموم میشه همه چیز.)) حس و حالش رو میفهمیدم. وقتی یاور گم شده بود منم فهمیدم نبود بهترین رفیق یعنی چی اما من جز دردسر براش کاری نداشتم. سعی کردم با یه لحن آروم حرف بزنم.
-حکم که صادر شده. چه فرقی داره بالاخره خون میخوان. زن بگیرم؟ دختر مردم رو بدبخت کنم، شاید اون یکی توی قلبش باشه، شاید یه پسری یه جا از عشقش تب کرده باشه. دلم با حامد باشه و با یکی دیگه عروسی کنم... آخه انصافه؟! گفته بودم بهت دیگه نمیخوام توی اون خونه زندگی کنم. گفته بودم خسته شدم. میخوام بیام اینجا پیشش، بگو چی تو فکرت بود و هر چی تو بگی همون کار رو میکنم. یاور میخوام همینجا با اونی که دوستش دارم زندگی کنم.
-تنهایی نمیشه. باید ننم کمکمون کنه، رگ خواب آقام دستشه، اگه به بقیه بگه من قاتلت بشم راه فرار داری.
-خاله زری ولم نمیکنه. خیلی مرام داره... دلم گرا میده کمکم میکنه.
از اونجایی که قرار بود همه توی خونه عادی رفتار کنن، منم تصمیم گرفتم شب برگردم و رفتارم عادی باشه. حامد نمیخواست برم. غر زد، دعوام کرد، نصیحت کرد و توی همش میگفت نرو. بهش قول دادم به موقع برگردم و وقتی کارمون تموم شد بیاد دنبالم و همه چیز به خیر و خوشی بگذره.
از اول محله تا در خونه نگاهها سنگین بود و پچ پچها در گوش هم شروع شد. فقط عباس آقا از بقالی بیرون اومد و بهم گفت برگردم هر جهنمی که بودم. اینجوری مثلا میخواست جونم رو نجات بده.
من و یاور پا به خونه گذاشتیم و شلوغی جمع تبدیل به سکوت شد. چشمای مامان قرمز بود و بد نگاهم میکرد و همهی چشمها خیره بودن بهم. سلام گفتم و آقابزرگ جواب داد و پشت بندش بقیه هم بهم سلام کردن. خالهزری چادرش رو زد زیر بغلش و گفت نصف شام خونهی اوناست و من و یاور باهاش بریم قابلمه بیاریم. دنبالش رفتم و به آشپزخونه که رسیدیم یه ساک برداشت و داد دستم و شروع کرد به حرف زدن.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲