توی کتابفروشی نشسته بودم نمايشنامهای که آقای محمودی مجبورم کرده بود بخونم رو ورق میزدم و با خودم فکر میکردم چرا اينقدر از شکسپیر بدم میاد؛ توی ذهنم چرخ زدم و یادم افتاد امروز اولین قرار دونفرهی یاور با نگاره. مثلا قراره دوتایی برن یه آبمیوه با بستنی بخورن و برای در امان موندن از کمیته هم یاسمن همراهشون میره.
با خودم گفتم منم دلم میخواد امروز حامد رو ببینم. تلفن مغازه رو برداشتم و به محل کارش زنگ زدم و خودش تلفن رو برداشت و بدون سلام و علیک سریع گفتم دلم برات تنگ شده. صدای خندش رو که شنیدم یه پسگردنی از آقای محمودی خوردم و سرم غر زد. (( خجالت نمیکشی زنگ زدی به دختر و ناموس مردم؟)) از اونجایی که هیچکس به ذهنش هم نمیاد لواط توی خونم باشه گوشی رو گرفتم سمتش و جواب دادم.
-دوستمه! باهم شوخی داریم ببین پسره، دختر نیست به مولا.
آقای محمودی هم گوشی رو ازم گرفت و تا صدای حامد رو شنید سری تکون داد و به حامد گفت تاحالا ندیده دوست آدم حسابی داشته باشم و زیاد با من نگرده که خرابش نکنم. خب آقای محمودی هم همیشه فرشته نیست. وقتی دوباره گوشی رو گرفتم حامد از خنده ریسه میرفت و بهم گفت حاضره کل عمرش رو کنارم باشه حتی اگه قرار باشه بیچارش کنم.
باهم قرار گذاشتیم همین که کارم تموم شد بیاد دنبالم و باهم بریم خونش و یه ذره الکی الکی حرف بزنیم و بعدش من رو برسونه نزدیک محله و خودش برگرده. یاور که سر قرار بود و منم جز حامد کسی رو نداشتم وقتم رو کنارش بگذرونم.
من و حامد کنار هم توی خونش نشستیم و من مسخره بازی درآوردم و اون خندید و یه لحظه دنیای دورم متوقف شد و بهش زل شدم. خندههاش اونقدر قشنگه که براش میمیرم.
مغزم از کار افتاد و خودم رو بهش رسوندم و دستم رو انداختم دور گردنش و لب هاش رو سریع بوسیدم و خودم رو کشیدم عقب، ابروهاش بالا رفت و لبخند مهربونی زد. نمیدونم چرا خیال میکردم عصبانی میشه، دستش رو انداخت دور کمرم و بدنم رو کشید سمت خودش و موهام رو نوازش کرد و اول پیشونی و بعد گونههام رو بوسید و آخر سر رفت سراغ لبام. توی دلم آشوب به پا شد و توی تنش وا رفتم. حامد اونقدر خوب و خواستنیه که با یادآوری حسی که توی دلم ایجاد میکنه دوباره دست و پاهام شل میشه.سرم رو گذاشتم روی شونش و اون دم گوشم زمزمه کرد چقدر دوستم داره و برام از روزی گفت که دوتایی باهم زندگی میکنیم و هر روز صبح چشمامون روی هم باز میشه. چشمام رو بستم و خودمون رو تصور کردم که دوتایی توی یه خونهی بزرگتر حرف میزنیم و یه پسر نوجوان که شبیه حامده بینمون نشسته و میخنده. اونقدر به دعوا و بدبختی عادت داشتم که حتی توی خیالم روی تنِ بچه جای سوختگی میدیدم؛ نزدیک کتف و گردنش. نمیخواستم خیالم بد باشه و پلکهام رو باز کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم و با حامد حرف زدم.
KAMU SEDANG MEMBACA
قاتلِ بامعرفت
Fiksi Umumیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲