صبح که دوتایی رفتیم نون بخریم دیدیم یه خاور اسباب و اساسیه جمع شده و داره میره. نمیدونستم کدوم همسایه بوده و با خودم گفتم خوش به حالش از شر اینجا خلاص میشه.
نون رو که تحویل دادیم نگاههای بابام سنگین بود و نگفت واسه چی و من و یاور هم بعد صبحونه رفتیم سراغ کارمون.
هیچ وقت فکر نمیکردم اون روز آخرین روزی باشه که برای آقای محمودی کار کنم و روی دلم موند یه بار بهش بگم چقدر آدم حسابیه و اگه نبود زندگیم خراب میشد.
دوران سربازیم با کتابهایی که بهم میداد میگذشت و بهم یاد داد هر کسی که دور و برم میاد قرار نیست بهم صدمه بزنه و نباید با هر کسی دعوا کنم و آدمها میتونن نه سود برسونن نه ضرر، قبل از آقای محمودی برای من همه بد بودن جز خانواده؛ بعد از دیدنش فهمیدم ما اونقدری که باید خوب نیستیم و خیلیها بهترن.از کتابفروشی که زدم بیرون دیدم یاور بدو بدو سمتم میاد و قبل از اینکه نفسش برگرده سر جاش سرم داد زد.
-حق نداری بری خونه. پات سمت محله بره من میدونم و تو...
-چی شده؟
-حسن خودزن پیچیده رفته. خونش خالیه کله سحر بار زده و فلنگو بسته. دیشب هم اومده بود در خونه. حق نداری برگردی.
تند تند سر تکون دادم و بلندتر داد زد.
-نشنیدم چی گفتی! بیین منو... برنمیگردی شیرفهم شد؟
-آره... برنمیگردم. یاور چه خاکی توی سرم بریزم.
-اونش رو نمیدونم ولی هر خاکی ریختی روی سر جفتمون بریز.
حرفش دل گرمم کرد. حداقل تنها نبودم و دوتایی میتونستیم راه فرار پیدا کنیم.
-نکنه چون چیزی در مورد منیرخانوم نگفتیم لج کرده و گفته.
-جات امن نیست. برو خونه اون دیلاق منم میرم خونه سر و گوش آب بدم بیام. علیرضا تو خیلی خری. خر بازیت نزنه بالا پاشی بیای خونه!
-ن...نمیام. غلط کردم اگه برگردم.
من و یاور سوار پیکان عمو شدیم و یاور من رو رسوند در خونهی حامد و خودش هم رفت محل کار کسی که دوستش دارم تا پیداش کنه و بیارتش خونه. جلوی در ساختمونشون نشستم و به درخت سرسبز مقابلم نگاه کردم. زنده بود... زندگی میکرد. منم یه زندگی خوب میخواستم و از این همه مصیبت و به جون هم افتادن خسته بودم.
نمیدونم چقدر طول کشید تا یاور و حامد بیان و من به هر زندگیای که به چشمم میومد زل زدم. از بچهای که بغل مامانش بود تا حلزونی که روی دیوار راه میرفت و قاصدکی که توی هوا میچرخید. کل زمین زنده بود و منم میخواستم زندگی کنم.
همیشه زندگی ازم دزدیده شده بود؛ به دنیا که اومدم بچه ناخواستهای بودم که نباید اون موقع متولد میشد و مامان و بابام خیال بچه نداشتن. اول دبستان که رفتم انقلاب شد، پشت بندش هم جنگ شد و هشت سال روی هوا بودم. مامان به بابا میگفت سیب زمینی چون برای بسیج ثبت نام نمیکرد و یه روز خودش چمدون جمع کرد و رفت خوزستان کمک، من موندم و بابام و امیر و فاطی. خیلی بچه بودم ولی مجبور شدم کارهای خونه رو انجام بدم و مراقب دوتا بچهی کوچیکتر از خودم باشم. خیلی گذشت تا مامان برگرده و وقتی هم برگشته بود به تنش ترکش خورده بود و بخاطر آوارِ خمپاره که روش ریخته بود، خودش هم نیاز به پرستاری داشت. بابا کوچکترین کمکی نمیکرد و جز خالهزری کسی برام بزرگتری نکرد.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲