بیرون اومدن از اون خونه سخته، اونم وقتی که تمام روح و قلبت جا مونده و قراره از بهشت با خواست خودت پا به جهنم بذاری. حالا که بهش فکر میکنم همون موقع هم وقت فرار داشتم، دست فرحان رو میگرفتم و از این آب و خاک در میرفتیم اما من، احمقم دیگه.
دلم نمیومد به خونه برگردم و کمی توی کوچه قدم زدم و چشمم خورد به بقالیِ عباس آقا، سمتش رفتم و مابین خوراکیهاش نگاهی انداختم. بچه که بودم برای خودش برو بیایی داشت، هر کسی خبری از محله میخواست مستقیم میرفت سراغ عباسآقا. با بچههای کوچه وقتی حوصلمون سر میرفت آویزون باباهاموم میشدیم و با پولی که میگرفتیم جلوی مغازه صف میبستیم تا نوشابه شیشهای و ساندویچ بخریم. ساندویچها رو زنش درست میکرد و لای روزنامه میپیچید و میذاشت برای فروش؛ مزهی مزخرفی داشتن اما بدجوری بعد از بازی میچسبید.
عباس آقا حسابی پیر شده بود؛ موهای سفیدِ سفید و کمری خمیده، پوست چروک و دستهای لرزون. دستش رو به عصای چوبی تکیه داده بود و رگهای آبی از زیر پوستش معلوم بودن. ((هی. حواسم هست خیلی وقته نمیای اینجا. میگما اون یارو کی بود کارت داشت؟))
گفت و من با تعجب نگاهش کردم و برای خودش ادامه داد. ((تو بودی؟ خودت بودی؟ نه... تو اون نیستی؟ ببینم مگه فامیلیت عابدی نیست؟))با تردید جواب دادم.
-آره. بچه بودم ازتون خرید میکردم.
خندید و سر تکون داد.
-یادمه. اینا همش میگن آزایمر پالزایمر داری ولی من یادمه. زنگ مدرسه که میخورد تو و اون رفیق گنده لاتت میومدین واسه ننههاتون خرید بعد راهتون رو میگرفتین و میرفتین.رفیق گنده لات! اصولا رفیقی نداشتم، هیچ وقت خریدای مامان به عهدهی من نبود و همش به دوش یاور بود.
-ببین. یکی اومد سراغت رو گرفت. میخواست بدونه واسه حسن خودزن کار میکنی یا نه. من گفتم آره. یه وقت شر پر نشه واست! به اون رفیقت هم گفتم.
نمیفهمیدم چی میگه. واقعاً آلزایمر داشت و حواسش سر جاش نبود. من با اینکه جوابش رو میدونستم با وحشت ازش سوال پرسیدم.
-عباس آقا، اسم من چیه؟
-مگه علیرضا نیستی؟ پسر مشتی علی؟
چند قدم عقب رفتم و از پشت سر به کسی برخورد کردم و صدای یاور به گوشم رسید.
-اینجایی؟ عادت نداری نیا اینجا. این پیری هوش و حواس نداره.-چ..چ...چی؟
انتظار دیدنش رو نداشتم، ضربان قلبم بالا رفت و به قدِ درازش خیره شدم و دستهام رو مشت کردم تا جلوی لرزیدنشون رو بگیرم. اون با خیال راحت از کنارم رد شد و از بغل یخچال زنگ زدهی مغازه یه قوطی رب برداشت و پولش رو توی صندوقی که جلوی عباسآقا بود انداخت و بعد بازوم رو گرفت و از مغازه بیرون برد.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲