به محلهی ما میگن اراذلآباد، اسم اصلیش رو اصلا نمیدونم آخه واسه کسی مهم نیست، هر کی از ما پرسید بچه کجایی گفتیم اراذلآباد و هر کسی خواست پاش رو بذاره اینجا ده بار فکر کرده و تهش به غلط کردن افتاده؛ غریبه جماعت نمیتونه بیاد توی این کوچهها بچرخه.
هر چقدر هم بین اراذل گشته باشی و وسط دعوا بزرگ شده باشی، بازم از خلافِ سنگین میترسی. من و یاور پامون رو از گلیممون درازتر نمیکردیم و دلم نمیخواست بهترین رفیقم واس خاطر خر بازیام زندگیش جهنم بشه. قضیه آتاخان خواب جفتمون رو گرفته بود و نمیتونستیم بهش فکر نکنیم. یاور اومده بود خونهی ما بخوابه تا خاله زری حال پریشونش رو نفهمه و همش به من میگفت کمتر زر بزنم تا خوابش ببره. کم حرف زدن ازم برنمیاد، همش میپرسیدم نکنه دوباره بیاد؟! نکنه شر بشه، نکنه بدبخت بشیم و یاور سرم غر میزد.
بابام مثل اجل معلق اومد بالا سرمون و حرف زد.
-پاشین، پاشین، یه مأمور اومده داره بقالی عباس رو میگرده. برین عرقاشو جمع کنین بیاین. پاشین ببینم.من جواب دادم.
-نصفه شبه، بریم دم مغازهای که این وقت بستست چی بگیم؟یاور به پهلوم ضربه زد و اشاره کرد بلند بشم و با همون بیژامه و رکابی سفید و سر و قیافه بهم ریخته دمپایی پوشیدیم و رفتیم وسط کوچه. یاور رفت توی مغازه و من بیرون وایسادم و دیدم یه یاروی ریشو، با یقه آخوندی و تسبیح به دست دور تا دور مغازه چشم میگردونه و صدای حرف زدن یاور به گوشم رسید.
-عباس آقا! دمت گرم، فکر کردم ننم قراره بدبختم کنه! خدا نجاتم داد. ننم فردا صبح نذری داره، یادم رفته بود واسش گلاب بخرم. چندتا شیشه گلاب بده ببرم.
نیم نگاهی انداختم و دیدم صورت برافروخته و ترسیدهی عباس آقا وا شد و لبخند زد.
-بیا پسر، اونجا شیش تا شیشه گذاشتم، روش نوشته گلاب ناب کاشون، برشون دار مینویسم به حساب آقات.-نذریه. دنگ نمیدی؟
-با آقات حساب میکنم.
یاور شیشههای عرقی که روشون نوشته بود گلاب رو زد زیر بغلش و اومد بیرون و ترس از ریخت عباس آقا افتاد و شروع کرد به ننه من غریبم بازی در آوردن. به مأموره میگفت ببین ما توی این محل نذری میدیم، دنبال مسکرات نگرد. تهش هم از روز قیامت گفت که خِرخره مَرده رو میگیره و الکی مزاحمش شده و این وقت شب از خونه زده بیرون و ممکنه خانومش فکر بد کنه و غیره. یه کاری کرد مأمور عذرخواهی کرد و ازش حلالیت گرفت و رفت.
من و یاور هم شیشههای عرقش رو آوردیم خونهی ما و دوباره روی تشک وِلو شدیم. یاور بهم گفت صبح که شد آقای محمودی رو راضی کنم تا بذاره برم پیش حامد و ازش بپرسم چی از آتاخان میدونه و چقدر واسمون دردسر میسازه و خودش هم میخواست بعد از کار بره سراغ حسن. از من به شما نصیحت، از اونایی که لقبشون خود زنه فاصله بگیرین.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲