نمیدونم چه تاریخی بود که میخواستن دسته راه بندازن و علم رو کشیدن بیرون، محرم نبود ولی چه روزی بود یادم نیست. من نرفتم مسجد، بدون علیرضا تحمل آدمها سخت میشد. چندتا از اهالی محله اومدن در خونمون و گفتن اصغرآقا-کسی که علم بلند میکرد- بلند کردن علم براش سخت شده و منم برم. دلم رضا نمیداد ولی قبول کردم و پام که رسید به مسجد حاج بایرام یه جوری زد زیر گوشم که تا دو روز صدای سوت میشنیدم. هر کسی جرعت نداره توی روم وایسه و جلوی خودم رو گرفتم تا چیزی بهش نگم. آخه حق داشت، میگفت کسی که آدم کشته جاش توی مسجد نیست و نباید علم بلند کنه.
اون موقع هنوز قاتل نبودم و بهم زور اومد. چون خیلی ازم بزرگتر بود چیزی بهش نگفتم و برگشتم خونه؛ از اهالی محل کسی صداش در نیومد و برام جای سؤال بود که چرا یه سری آدم فقط بهر تماشا میان و اصلا کاری نمیکنن. نه اعتراضی نه حرفی نه چیزی، فقط زبونشون توی خفا درازه و پشتسر خلق خدا حرف میزنن. توی سرشون بزنی و خونه خرابشون کنی هیچی نمیگن و فقط سرشون رو میندازن پایین، به جاش کافیه بفهمن یکی نصفه شب توی تختش با یکی غیر شرعی بوده و یه هو زبون پیدا میکنن. سرشون توی زندگی بقیه فرو رفته و فلاکت خودشون به چشمشون نمیاد.
بعدش برگشتم هرم. نه بخاطر حاج بایرام، بخاطر اینکه نمیخواستم سوت و ساز عروسی نگار به گوشم بخوره؛ جنبهی شنیدنش رو نداشتم.
راهِ رفتن به هرم زیاده، خلاصه بگم هر جا دیدین یه مشت خلافکار دور هم جمع شدن و با ترس و لرز سوار کشتی، قایق، هواپیما و هر وسیلهای میشن و حتی پلیس هم جرعت بازرسیشون رو نداره و باز هم میترسن، بدونین مقصد هرمه. البت واسه ما فرق داشت. به دستور فریبا خانوم یه زنگ میزدم به اطلس و بعدش هلیکوپتر میفرستاد دنبالم.
اون روزا اوضاع هرم خوب نبود. فرداد قدرتش کم شده بود و فقط اسم امپراطوری رو یدک میکشید و هر لحظه ممکن بود یکی براش قد علم کنه و قشاع رو از رأس پایین بکشه و خودش بیاد جاش؛ نزدیکترین احتمال عرش بود. عرش هم مرز زمینی با قشاع داشت هم نیرویهای نظامی سنگین، کلاً هم با هر کارش پایههای قشاع رو میلرزوند.
تغییر قدرت بین اهالی هرم عادیه و هر گروهی ممکنه یه روزی اونقدر گنده بشه که خودش رو بکشه بالا و بشینه رأس هرم، هم ممکنه جوری خفیف بشن که کاملاً از نقشه پاک بشن و بخاطر همین همیشه در حال جنگن. به جون هم میوفتن تا یه منطقه زورش از بقیه بیشتر نشه و واسه رسیدن به اوج قدرت مجبور نشن با آدمهای بیشتری بجنگن و عرش اونقدر زور پیدا کرده بود که گروههای دیگه به پر پاچش نمیپیچیدن و سر و کله زدن باهاشون کار خوده قشاع بود.
فرداد اعصاب درستی نداشت و میترسید از رأس پایین بِکشنش و مجبور بشه مثل قدیم با جنگ و دعوای قدرت دست و پنجه نرم کنه و پدرش در بیاد. همه فرداد صداش میکردن، از فریبا بگیر تا خدمتکار و همهی آدمهای دور و برش، حتی منِ تازه وارد. فرداد نیازی به لقبهای سنگین نداشت و خودِ اسمش سنگین بود و عرش میخواست آروم آروم اسمش رو کنار بزنه.
ESTÁS LEYENDO
قاتلِ بامعرفت
Ficción Generalیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲