8.

264 69 27
                                    

قضیه یه ذره از دید یاور فرق داشت. آتاخان سراغش رفته بود و گفته بود یه زمانی با یکی از آشناهاش دعوا کرده و اون موقع از خیرش گذشتن چون فکر میکردن به درد کارشون نمیخوره و حالا بعد چند سال دوباره دیدنش و میخوان باهاش کار کنن و یه جورایی حرف زدن با من تهدیدی بوده واسه یاور تا قبولشون کنه.

یاور کلی بهم گفت که مراقب دور و برم باشم و لازم باشه سراغ پلیس هم میره حتی اگه نصف محله بره روی هوا ولی دیگه وارد کار خلاف نمیشه چون نگار دوست نداره.

تنها چیزی که یاور از دنیا میخواد نگار و یه دختره. تمام آرزوش از آینده ازدواج با نگار و داشتن یه دختر پررو و شیرین زبونه. همین...
دختری که باباش یاور باشه میشه خوشبخت‌ترین دختر دنیا، همه‌جا مراقبشه، هر چی بخواد واسش فراهم میکنه و نمی‌ذاره هیچکسی بهش بگه بالا چشش ابرو.

داشتم پیش خودم فکر میکردم توی کدوم دعوا ممکنه یه آشنا از یه مافیا اومده باشه و دوباره یادم افتاد بازم خودم ریدم. تنها وقتی که هم من و هم یاور بدجوری تیکه پاره شدیم، تنها باری که یاور توی دعوا کتک خورد، وَ همش زیر سرِ کله‌ی پوکِ خودم بود.

توی خیابون خوردم به یکی و سرش داد زدم و یارو یه جوری کوبید توی شکمم که صدای شکستن قلنج‌های کمرم رو از پشت شنیدم. یاور طبق معمول سر رسید و یه مشت زد و یارو شبیه جکی چان دست و لنگش رو تکون داد و شپلق لگد زد زیر گوش یاور و اون هم افتاد کنارم. همینجا تموم نشد چون ما بچه‌تر بودیم و جوگیر و یاور بلند شد و دست به یقه شد و پسره چاقو رو کشید دستای یاور رو تیکه تیکه کرد و منم از تیر برق بالا رفتم و پریدم روی سرش و خط چاقوش به پام خورد و من و یاور دویدیم به فرار.

دوتا تنِ لشِ داغون رسیدیم خونه و مامان و خاله زری اول به صورتشون چنگ زدن و بعدش به دادمون رسیدن.

مامان زمان جنگ یه مدت خوزستان بود و همونجا پرستاری رو یاد گرفت. ما دوتا پریدیم توی آشپزخونه و مامان هم اومد و در چوبیش رو بست و اول پای من رو پانسمان کرد و بعد نشست به دوختن دست یاور، با هر بخیه روی تنِ اون من دردم میومد ولی یاور صورتش تکون نمی‌خورد و مامان می پرسید حالش چطوره میگفت قابل تحمله.

خاله زری رد خونِمون که توی حیاط و روی فرش ریخته بود رو پاک کرد و اومد یه ذره قربون صدقه‌ی یاور رفت و بعد چندتا فدات بشم به من گفت و پاشد تا چای نبات معجزه‌آسا درست کنه.

چایی رو ریخت و لیوان توی دستش بود که محمدیاسین از مدرسه اومد خونه. خاله زری میگفت این بچه طاقت خون نداره، ببینه شبش کابوس میاد سراغش. پرید دم در آشپزخونه و سعی کرد بچه رو دست به سر کنه تا بره توی اتاق و آقا اون لحظه دلش بغل میخواست، کم مونده بود بیاد جلو و پوست تیکه تیکه‌ی یاور که زیر دست مامان نخ و سوزن می‌خورد رو ببینه و خاله زری چایی رو خالی کرد توی صورتش و بچه رفت دنبال کارش.

قاتلِ بامعرفت Where stories live. Discover now